زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

آخرین مطالب
نویسندگان

کلکسیونر

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ق.ظ

(بر اساس داستانی از کارل چاپک)

یک فرش زمینه سفید اناطولی قرن هفدهمی که رویش نقش پرنده و جن وپری داشت. بعضی جاهایش رفته بود اما باور کردنی نبود. من به شما قول می دهم که یکی از کمیاب ترین فرش های دنیا بود. یک و نیم در دو، با رنگ آمیزی عجیب، زمینه سفید با نقش های آبی آسمانی و آلبالویی. صورتم را به طرف پنجره بر گرداندم تا آقای قراچه داغی حالت مرا نبیند.کم کم با لکنت زبان به او گفتم: «حضرت آقا! می شه بپرسم اون قالیچه قشنگ کار کجاست؟» آقای قراچه داغی که داشت می خندید و با گربه اش، پنجه طلا، دست و پنجه نرم می کرد گفت: «کدوم؟ اون زمینه لاکیِ ابریشم که به دیواره؟»گفتم: «نه قربان! همون سفیده. روی کاناپه. همون که پنجه طلا روش خوابیده بود.» آقای قراچه داغی نگاه تعجب آمیزی به من کرد و با بی تفاوتی گفت: «نمی دونم. رجب ! اون را از کجا آوردیم؟... هان، حالا یادم اومد. اون مال آقای معزالسلطنه کبابیِ اصله. چون جا نداشت. گذاشت اینجا و خودش رفت خارج. ما هم انداختیم زیر پای پنجه طلا.»

خودِ خودش بود. از قبل می دانستم که پدر بزرگ معزالسلطنه سفیر ایران در عثمانی بوده، هزار بار برایم تعریف کرده بود. حتماً  این فرش را هم به یادگار از سفارتش آورده است. در حالی که سعی می کردم شادی خودم را پنهان کنم و طوری رفتار کنم که مشتاق جلوه نکنم و ارزش قالیچه بر ملا نشود گفتم: «خیلی زهوار در رفته است. اگه اینجا باشه به کلی می پوسه. به آقای معزالسلطنه بگید، اگه اونو نمی خواد به من بفروشه.» آقای قراچه داغی گفت: «کار مشکلیه. این فروشی نیست. صاحبش هم که می دونی بیشتر توی اروپا زندگی می کنه. حتی معلوم نیست چه وقت اینجا بیاد. ولی حالا که شما می خواین، سعی می کنم ازش خبر بگیرم. اصلاً چرا خودت باهاش تماس نمی گیری؟» من در حالی که خودم را بی اعتنا نشان می دادم گفتم: «آخه چیز مهمی نیست. اگه ممکن باشه شما که با ایشون تماس دارید ازشون خبر بگیرید، بد نیست.»

باید این را بگویم که هر کس که به خرید اشیاء عتیقه علاقه داشته باشد، هر چقدر که جنس را ارزان تر بخرد، بیشتر به آن افتخار می کند. در هر حال تصمیم گرفتم هر طور شده این قالیچه را خیلی ارزان بخرم و حتی اگر شد به عنوان کاشف،آن را به موزه فرش هدیه کنم. جای چنین فرشی فقط در موزه است. می دهم زیرش بنویسند: «هدیه دکتر مسعود آبریزگاهی فرد، توی پرانتز شوق الشعرا.»

راستش را بخواهید دیگر خواب راحت نداشتم. خیلی خودداری کردم که فردای  آن روز سراغ فرش نروم ولی همه اش به آن فکر می کردم. تا دو هفته خودم را نگه داشتم ولی یک دفعه به فکرم رسید نکند خدای نکرده کسی آن را بخرد یا ببرد و یا اتفاق دیگری برایش بیفتد. به بهانه عیادت پنجه طلا که شنیده بودم مریض احوال است به خانه آقای قراچه داغی رفتم. خدا را شکر، فرش سر جایش بود. دل توی دلم نبود ساعتی را با حالت اضطراب ودر عین آرامش گذراندم.

وقت خداحافظی با بی خیالی گفتم: «راستی اون قضیه چی شد؟» قراچه داغی گفت: «چی، چی شد؟» لبخندی زدم و گفتم: «هیچی. اون قالیچه کوچولو را می گم.» قراچه داغی گفت: «خدا می دونه. شنیده­ام آقای معز السلطنه کبابیِ اصل الان در بادِن بادِن تشریف دارن و معلوم نیست کی بر گردن. من هم آدرس و شماره ای از ایشون ندارم.»

من زیر چشمی نگاه دیگری به قالیچه که دیگر معشوق من شده بود، انداختم. پنجه طلا را نوازشی کردم و گفتم: «خبری شد به من اطلاع بدید و با حسرت خداحافظی کردم.»

چند روز بعد برای کاری به موزه فرش رفتم. در ضمن به آقای بهزاد هم سری زدم. آقای دکتر سیاوش بهزاد یکی از بزرگ ترین خبره های فرش های شرقی است.گفتم: «آقای دکتر بهزاد! یک فرش آناطولی زمینه سفید با نقش های جن وپری. یک و نیم در دو چقدر ارزش داره؟» دکتر بهزاد از پشت شیشه عینک به من خیره شد و گفت: «هیچ.»

«چطور هیچ؟ چطور ممکن است قیمت نداشته باشه؟»

«برای اینکه این فرشی که می گید اصلاً وجود نداره.»

من که از هیجان سرخ شده بودم، پرسیدم: «خوب. فرض کنیم یک چنین فرشی وجود داره. چقدر می ارزه؟» دکتر بهزاد صدایش را بلند کرد: «به شما گفتم که هیچ. اگر چنین چیزی باشد یک چیز فوق العاده است. مگه می شه روش قیمت گذاشت؟ ممکنه صد میلیون دلار ارزش داشته باشد. من چه می دونم. ولی اصلا چنین فرشی پیدا نمی شه. خداحافظ شما آقا.»

نمی توانید فکرش را بکنید با چه حالی به خانه بر گشتم. نمی توانستم در این مورد زیاد به آقای قراچه داغی اصرار کنم. این بر خلاف روش یک کلکسیونر است. مثل این بود که او هم زیاد مایل نبود فرش کهنه ای که جای خواب گربه عزیزش است، فروخته شود. صاحب فرش هم یا از سانفرانسیسکو به ژنو می رفت یا از مونیخ به مکزیکوسیتی. چاره ای نبود من ماهی یکی دومرتبه برای عیادت و طبابت به منزل قراچه داغی سر می زدم که ببینم فرش سر جایش مانده یا نه. هر بار که می رفتم پنجه طلا را نوازش می کردم و او از خوشحالی میو میو می کرد. برای رفع سوءظن و برای اینکه نشان بدهم یک کلکسیونر واقعی با دست و بال خالی هستم، چند تا از قطعه های عتیقه آقای قراچه داغی را با چانه های فراوان خریدم. فقط کلکسیونرهای واقعی می دانند من در عرض این دو سال چه کشیدم. هیجانات عشق در مقابل این آشفتگی هیچ است. این کار مثل یک قمار مرا شیفته خود کرده بود. روزی آقای قراچه داغی به من گفت: «جناب آقای معزالسلطنه کبابیِ اصل الان اینجا بودن.» به او گفتم: «که برای فرش مشتری پیدا شده و تأکید کردم که اگر این فرش اینجا بماند از بین خواهد رفت. اما او حاضر به فروش نیست.گویا یادگار خانوادگی است.» البته من فوراً خودم پیش آقای معزالسلطنه رفتم. خیال می کردم خانه اش اشرافی است ولی ایشان از آن شاهزاده های قجری بود که تمام ارثیه خود را در گردش ها به باد داده بود و حاضر نبود آخرین یادگار آباء و اجدادی اش ر از دست بدهد. البته علاقه چندانی به آن نداشت و گرنه آن را زیر پای پنجه طلا نمی انداخت. بیشتر از حرف دیگران می ترسید. از من اصرار و از او انکار. نشد که نشد. مثل پسر بچه هایی که آب نباتشان را از دستشان ربوده باشند از خانه اش خارج شدم. نزدیک بود گریه کنم. ولی کاری از دستم ساخته نبود. یک سال دیگر به منزل قراچه داغی رفتم. گربه او روز به روز چاق تر می شد و موهایش می ریخت و به خُرخُر افتاده بود! امیدوار بودم نمیرد و من بهانه ای برای سر زدن های مکرر داشته باشم. برای همین چیزهایی برایش تجویز می کردم که خوب نشود ولی زنده بماند. یک سال بعد آقای معز السلطنه پس از سیاحت کوتاهی در صفحات شمال ایران که با باقیمانده ارثیه انجام داده بود، به منزل خود برگشت. این بار جرأت نکردم خودم پیش او بروم. دوست خودم «دادگر» را که وکیل موفقی بود و همه را با زبان خود رام می کرد پیش او فرستادم و خودم به انتظار نشستم. درست مانند جوانی بودم که کسی را به خواستگاری فرستاده باشد. تقریباً پس از سه ساعت دادگر در حالی که تلوتلو می خورد و عرق پیشانیش را پاک می کرد از خانه معز السلطنه خارج شد و با صدای خسته و خَش داری فریاد زد: «دوست دارم خفه ات کنم. محض خاطر تو سه ساعت تمام به تاریخچه خانواده معزالسلطنه کبابیِ اصلِ مُفردِ بدونِ سیخْ گوش دادم. ولی بدون که تو صاحب این فرش نمی شی. اگه یادگاری اجداد او به موزه برود، هفده معزالسطنه کبابیِ اصل از قبرشان بیرون می آیند و دنیا را به آشوب می کشند. به خاطر تو پدرم در آمد.» و گذاشت و رفت.

راستش دیگر تصمیم خودم را گرفتم. می خواستم فرش را بدزدم. قبل از هر کاری اطرف خانه را بررسی کردم. خانه دارای حیاطی با در نرده های آهنی بزرگ بود که در طول روز باز بود و رجب شب ها ساعت ده آن را قفل می کرد. با سیم یا چیز دیگر ممکن نبود قفل را باز کنم. یعنی بلد هم نبودم. اگر می توانستم وارد خانه شوم، خارج شدن از آنجا کار مشکلی نبود. توی حیاط انبار کوچکی بود که اگر بالای پشت بام آن می رفتم، می توانستم به حیاط همسایه بپرم وبیرون بروم. پس از اینکه همه چیز را سنجیدم تصمیم گرفتم از پنجره انباری وارد خانه شوم.برای این کار یک الماس شیشه بر خریدم که چند روزی روی شیشه های منزل خودم امتحانش کردم.خیال نکنید که دزدی کار آسانی است. این کار از جراحی قلب و مغز هم مشکل تر است. اولاً آدم بایستی طوری وارد خانه شود که کسی او را نبیند .ثانیاً شکستن شیشه در وپنجره کار ناراحت کننده و پر سر و صدایی است. سوم اینکه آدم هر لحظه منتظر یک اتفاق غیره منتظره است. هر لحظه ممکن است آخرین لحظه باشد. باور کنید دزدی خیلی سخت است. اگر روزی دزدی به خانه من بیاید، دستش را می گیرم و با کمال احترام به او می گویم: «دوست عزیز! حوصله داری اینقدر به خودت زحمت می دی؟کارآسونتری پیدا کن.» من نمی دانم دیگران چه شکلی دزدی می کنند ولی من در این مورد کم تجربه بی تجربه بودم. دردسرتان ندهم. با سرو صدای زیاد و در حالی که نتوانستم شیشه را ببرم و مجبور به شکستن آن شدم وارد خانه آقای قراچه داغی شدم ولی هنگامی که به پنجه طلا نزدیک شدم با حمله های پر سر و صدا ومکرر او روبرو شدم که نزدیک بود تمام اهل خانه را بیدار کند. عجیب بود این حیوان مردنی با اینکه با من آشنایی فراوانی داشت، چه ها که نمی کرد. هر چه نوازشش کردم و از دوستی قدیم به یادش آوردم فایده نداشت. با اینکه از او کمال نفرت را داشتم ولی قادر به کشتنش نبودم. در صورتی که یک چاقوی تیز و یک کمر بند نرم و حسابی داشتم ولی دلم راضی نمی شد. شاید تأثیر همان دوستی قدیمی بود. من روی آن فرش نشسته بودم و پشت پنجه طلا را می خاراندم و خودم را سرزنش می کردم. بالاخره عقب نشینی کردم و از پنجره انبار خارج شدم. می خواستم از پشت بام انباری به حیاط همسایه بپرم ولی دیگر پاهایم قدرت نداشت. همانجا زیر پله ها نشستم و تا صبح لرزیدم و صبح فردا با نهایت سختی و اضطراب فرار کردم. چند روز بعد سری به آقای قراچه داغی زدم. دیدم جلو پنجره انباری را میله آهنی کار گذاشته اند. پنجه طلا همچنان روی آن فرش کمیاب چرت می زد. وقتی که مرا دید دمش را از خوشحالی تکان داد و میوی بلندی کشید.

آن فرش گران قیمت و کمیاب هنوز هم سر جایش است و به عقیده من یکی از بهترین فرش های دنیاست و هنوز هم  آن گربه گندیده چاق رویش خُرخُر می کند. داروهای مرگ آور من هم هیچ اثری روی او نمی کند. ان شاالله از چاقی می ترکد  و آن وقت من یک دفعه دیگر شانسم را امتحان می کنم. ولی قبل از هر کاری باید بریدن میله آهنی را یاد بگیرم.     

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۳
محمد جلوانی

عتیقه

فرش

کلکسیونر

گربه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی