محبوس
محبوس در میان خیابانها، آزاد پشت میلهی زندانی
جمع تناقضاتی و علت را، ای بیخبر ز خویش، نمیدانی
این زندگیِ چِندش بیانجام، این پیکری که خسته و درمانده است
این چشمها که منتظر چیزی است، این دل که مانده در گروِ جانی
مبهوت حالت هیجانهایت، روز و شبی پر از هیجان داری
در جنگلی که جامعهاش نام است، یادت نمانده است که انسانی
وامانده از توالی این ایام، اما به سعی و کوشش و اندیشه
ساکت نشستهای به کناری و آشفتهای و بیسر و سامانی
در فکر زاد و رود خودت هستی، افسار بر دهان خودت بستی
نه فکر سرکشی به سرت داری، نه سازگار و گوش به فرمانی
ویرانسراست، جای لمیدن نیست، خوش خفتهای چگونه در این ویران؟
خانه خراب گشت و تو در بندِ نقش و نگار و زینت ایوانی
درماندهای که چیست پس احوالت، ای کاش میگشود کسی رازت
دستی گرفتهای جلوی رمال، تقدیر را برای چه میخوانی؟
سر سوی آسمان که مگر بارد، بارانی از امید، حواست نیست
در این کویر بیعلف و سوزان، مانده، گرسنه، تشنه و نالانی