زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

آخرین مطالب
نویسندگان

یک چشم بینا

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ق.ظ

(داستان)

با نوک انگشت ته سیگارهای توی جا سیگاری را تک تک شمرد. بیست و هفت تا. با اینکه الآن لای انگشتش بود، صبح تا حالا بیست و هشت تا سیگار کشیده بود .سیگار آخری را نصفه کاره توی جا سیگاری له کرد . دود سیگار را با فشار از دوتا لوله دماغ بیرون داد. دست هایش را روی شقیقه هایش گذاشت و بعد لای موهای فلفل نمکیش برد. به زیر سیگاری پر از ته سیگار خیره شده بود .سیگار نصفه له شده، هنوز دود می کرد. تازه ساعت ده صبح بود. چقدر زمان دیر می گذشت. تلویزیون را روشن کرد ولی بلافاصله خاموشش کرد. به طرف حیاط راه افتاد. در اتاق را باز کرد.که یکهو هوای خنک پاییز بدنش را لرزاند. کتش را از جالباسی دم در برداشت و روی دوشش انداخت. دمپایی پوشید. لخ لخ کنان ایوان را طی کرد و به حیاط رفت .

با خودش فکر کرد: «چقدر ملال انگیز. وقتی آدم هدف های بزرگ نداشته باشه خودش را به چیزهای کوچیک سرگرم می کنه.»

دیگر حالا همه چیز برایش مسئله شده بود. راجع به همه چیز فکر می کرد و هیچ جوابی برای هیچ چیز نداشت. از جالباسی گرفته تا کتش که روی آن آویزان بود. حتی دمپایی ها. مسخره است. اینها برایش مسئله شده بود. دیگر نمی توانست مسائل بزرگ را نگاه کند. یک نوع نزدیک بینی مزمن، همراه با آب مروارید. یعنی اینکه همین نزدیکی ها را هم تار می دید. اصلاً نمی توانست چیزها را از هم تفکیک کند.

دستش را به طرف چشم راستش برد و آرام به آن نزدیک کرد. با انگشتِ اشاره، داخل چشمش را کاوید. خنده دار و زجر آور بود. دیگر از این به بعد باید مثل دزدان دریایی، چشم بند می زد روی چشمش.  از این چشم بندهای سیاه گرد که با نخ مشکی به کله شان می اندازند. یعنی که یک چشمشان کور  است.

«چشمم کور، تقصیر خودمه. اما آخه چه ربطی به من داره. مگه من حساب و کتاب کارای این دنیا رو می کنم که منم جوابگو باشم؟ اصلاً آقا، من شاکیم. شکایت دارم. شکایتم رو پیش کی باید ببرم؟ آخه شکایت خدا رو به کی باید بکنیم؟

لبش را گاز گرفت. شاکی بود ولی نمی توانست شکایت کند وهنوز با خدا رودربایستی داشت.

«آره، شاید هم واقعا تقصیر خودمه.»

دوست داشت برای یکی حرف بزند. برایش بگوید از روزهای خوب.

«چه روزهای خوبی! اوّلای زندگی که هنوز یک سال هم از ازدواجم با صدیقه نگذشته بود.کار و بارم خوب بود. تراشکار بودم. تمام داراییم یک دستگاه تراش بود که با ارث پدری خریده بودم. توی یک خونه اجاره ای زندگی می کردیم که خدا گلی را به ما داد. از همون اول که دیدمش رفتم تو لک. خیلی ازش خوشم اومد. از خوشحالی داشتم منفجر می شدم. اما همچنین یه جوری دلم گرفت. بچه عادی نبود. کور بود. دختر کوچولوی تپل مپل . گلی بابا. بچه یه جورایی با بچه های دیگه فرق داشت. اول متوجه نشدیم. بعداً فهمیدیم که بچه نابیناست. آره، یعنی کوره. چرا آخه. چرا اون؟ چرا من؟ می خوای از حقیقت فرار کنی؟ نمی تونی. گلی کوره. کور.»

چه حال شده بودند. هم خودش هم صدیقه.

« اول گفتم خوب، خواست خدا بوده. این هم سرنوشت ماست.  قضا و قدره.  از سرنوشت نمی شه فرار کرد و از این حرف ها. اما بعد فکر کردم چرا این سرنوشت برای ما باشه؟ چرا همه از این سرنوشت ها ندارن؟ مگه من چیکار کرده ام؟ چرا از ما بدترهاش دارن در کمال سلامت و خوشی با خونوادشون زندگی می کنن؟»

هوس کرد یک سیگار بکشد. عقب گرد کرد. چشمش به گل های خشکیده توی باغچه افتاد. روی زانو نشست.

«من که آزارم به یه مورچه هم نمی رسید. من که این قدر بنده های خدا رو دوست داشتم. از همون اول گفتم خوب، اینم یه امتحان الهیه باید صبور باشم. صبر و تحمل داشته باشم. از خدا بخوام که دخترم رو شفا بده و...گویند سنگ لعل شود در مقام صبر و همین ها دیگه. ولی نشد. به یاد اون ضجه و زاری های خودش و صدیقه افتاد و نذر و نیازها، زیارت ها، امیدها، گریه ها. اما سایه سنگین کوری گلی مثل بختک روی زندگی آنها افتاد.

«ولی نشد. دخترم همینطور بزرگ می شد و چشمهاش همونطور نمی دید. دیگه بریده بودم. طاقتم طاق شده بود. دلم می خواست معامله می کردم. با خدا معامله می کردم. یه چشم از خدا می خریدم. مگه قیمت یه چشم چنده؟ فقط یکی. اصلاً معامله پایاپای. کاش خدا یکی از چشم های من رو می گرفت و یه چشم به گلی می داد.خیلی برام حیف بود که دختر مثل گلم اینطوری باشه. دلم براش گُر می گرفت وقتی می دیدم عصا دستش می گیره و راه می ره. می رفتم یه گوشه و کز می کردم. خدایا یه چشم من رو بگیر و یه چشم به دخترم بده.»

مدتی دچار افسردگی شده بود. حتی دیگه غذا نمی خورد. بیچاره صدیقه که باید علاوه بر ناراحتی از حال گلی، غم کارهای شوهرش رو هم به دوش می کشید.

«آره اشتباه کردم. اشتباه کردم .یعنی خدا اینقدر کوچیکه که اگه بخواد یه چیزی به یکی از بنده هاش بده، باید یه چیز دیگه ازشون بگیره؟»

دیگه از کار و زندگی افتاده بود. می خواست درِ مغازه را ببندد و دستگاه تراش را بفروشد. اما بالاخره زندگی خرج داشت. باید کار می کرد. با این حرف ها هم نمی شد شکم زن و بچه را سیر کرد. رفت سر کار. با بی حوصلگی. تراشه آهن پرید توی چشمش و یکی  از چشمهایش کور شد. با انگشت اشاره  داخل چشمش را کاوید. با چشم سالمش به آسمان نگاه کرد.

«خدا رو کوچیک می بینم. مثل خودم.کاسب بازاری ... توقع دارم جای چشمی که از من گرفته یه چشم به دخترم بده. من خودم رو از خدا طلبکار می دونم. این هم یه اشتباه دیگه. خدایا عقوبتش چیه؟ عاقبتش کجاست؟چشم های گلی خوب نمیشه که نمی شه. می دونم.  من با خدای کوچیک خودم معامله کردم. خدای بزرگ .....اما... .»

قطره بزرگ اشک توی باغچه افتاد. سردش شده بود. دو لبه کت را جمع تر کرد. صدای زنگ در بلند شد. حوصله نداشت در را باز کند. اهمیتی هم نداشت. سرش پایین بود. دست به زانو گذاشت تا بلند شود. صدای پچ پچ شنید و کلیدی که قفل در را باز می کرد. یعنی صدیقه بود؟ چه زود بر گشته بودند! حداقل یک هفته دیگه منتظر برگشتنشان بود. در باز شد .قدم های آهسته ای وارد خانه خانه شد و پشت سرش دختر بچه ای که می دوید. دختر بچه ای که راه نمی رفت، می دوید و صدای عصا را به دنبال خود نداشت. سرش را بلند کرد. گلی آغوش گشوده بود.

«بابا! هر دو تا چشم هام می بینه.»

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۲
محمد جلوانی

داستان

کرامت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی