جامعه افسرده
شاید این نظرم تا حدودی افراطی و غیرعلمی به نظر برسد اما به صورت شهودی به این نتیجه رسیدهام که اکثریت قریب به اتفاق ما ایرانیها علائم شدید افسردگی داریم و با تبعات آن دست و پنجه نرم میکنیم اما از آن جهت که راه چارهای پیش روی خود نداریم یا به مرور زمان به این حالت عادت کرده و خو گرفتهایم واکنش اصلاحی یا درمانی به آن نداریم و همین حالت بیمارگونه را برای سالیان بسیار و بلکه تمام عمر با خود همراه میکنیم.
علاقه به پیشرفت و خودشکوفایی، انگیزه برای داشتن زندگی بهتر (و نه صرفاً پول بیشتر)، تلاش برای جلو بردن و به ثمر رساندن ایدههایمان، شادی و سرزندگی، به تجلی رساندن خودمان و داشتن سبک زندگی آن گونه که خودمان میپسندیم و چیزهایی از این دست (که نشانههای ضدافسردگی است) بین ما بسیار کم و محدود یا به صورت ناقص وجود دارد. در عوض تا دلت بخواهد دنبال میانبر بودن، کلک و پلتیک سوار کردن، عزای دیروز و فردا را گرفتن، ریا، تظاهر و دروغ، پنهانکاری، عدم اعتماد به نفس و چیزهایی دیگر از این دست بسیار رواج دارد که اگر هم مستقیم نشانه افسردگی نباشند به افسردگی منجر میشوند.
نمیخواهم بگویم در جوامع پیشرفته همه حالشان خوب است و در دسته اول هستند و در جامعه ما همه حالشان بد است و در دسته دوم قرار میگیرند اما فکر میکنم در هر جامعه طیف وسیعی از افراد آن تقریباً همشکل فکر و رفتار میکنند و خواه ناخواه حالت اول به جوامع رشد یافته و حالت دوم به جوامع عقب مانده تعلق دارد و ما جزو دسته دوم هستیم.
تنها راهکاری که در مقابله با این موضوع به نظرم میرسد این است که افراد یاد بگیرند به صورت انفرادی به خوداصلاحی بپردازند و یا اگر کسی را واقعاً میشناسند که به طور واضحی میتوان روش فکر و رفتار صحیح و زندگی سالم را از او یاد گرفت از او الگوبرداری کنند. البته به نظرم خیلی بعید و سخت است چنین کسی را پیدا کرد چون معمولاً در جامعه ما انسانها خود واقعیشان را بروز نمیدهند و ممکن است با پالسهای اشتباهی که برای خودنمایی میدهند تازه انسان را به بیراهه بکشانند.