زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

آخرین مطالب
نویسندگان

آقای موش

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۴ ب.ظ

این خصلت از بچگی توی خونش بود. دوست داشت هر چیزی را از هر جا که می‌تواند، به دست آورَد و برای خودش گوشه‌ای پنهان کند. چیزهایی که شاید برای کسان دیگر حتی جلب توجه نمی‌کرد، برای او ارزشمند بود.

هر چیزی را با نهایت حواس‌جمعی، با کمترین جلب توجه، سریع می‌قاپید و در گوشه دنج خود نگه می‌داشت. آن چیز می‌توانست از یک سیب تازه باشد (که البته به زودی می‌گندید) تا یک مداد پاکن یا حتی یک جفت کفش کهنه که کسی استفاده نمی‌کرد و پشت درب خانه‌اش گذاشته بود. بعضی از آنها را در کوچه و خیابان پیدا کرده بود، بعضی دیگر را از اطرافیان کِش رفته بود یا توانسته بود مفت و مسلم از چنگ صاحبانش به در آورد، بعضی دیگر را هم خریده بود. مظنه قیمت اجناس مختلف را داشت و هر جا چیزی می‌دید که خریدش به صرفه یا زیر قیمت بود، می‌خرید حتی اگر کوچکترین نیازی هم به آن نداشت.

او با تمام وجود این کار را دوست داشت. نه تنها این خصلت را در طول عمر برای خودش حفظ کرد بلکه هر چه سنش زیادتر می‌شد این رفتارش شدیدتر نیز می‌شد. در دوران نوجوانی همیشه اتاق آشفته و درهم برهمی داشت که پر از خرت و پرت‌های مختلف و اغلب بی ارزش بود. نصیحت‌های اطرافیان و غُر زدن‌های مادرش هم به گوشش فرو نمی‌رفت. با این که تیپ و قیافه خوبی داشت، به خاطر همین آشفتگی، هیچ گاه نمی‌توانست آدم مرتبی باشد و سر و ضع خوبی داشته باشد.  

گاهی چیزهایی را که خریده بود به علت نداشتن جا یا کسب درآمد و کمبود مالی برای خریدنِ چیزهای دیگر می‌فروخت و معمولاً سود خوبی هم نصیبش می‌شد. خانواده هم که می‌دیدند پسرشان از این راه پول در می‌آورد،  دیگر چندان کاری به کارش نداشتند. بعدها توانست تحصیلاتش را تکمیل کند و استخدام دولت شود ولی درآمد و دغدغه اصلی‌اش همان خرید و فروش بود.

اغلب اوقات، بعد از ساعت کاری اداری‌اش مشغول خرید و فروش می‌شد. هر جا آگهی فروشی می‌دید، سریع به سراغش می‌رفت. سعی می‌کرد اولین نفری باشد که به جنس دست پیدا می‌کند تا قبل از این که کس دیگری قیمت بالایی روی آن بگذارد، توانسته باشد مال را صاحب شود. تا جایی که می‌توانست چانه می‌زد. دیگر در کار خودش حرفه‌ای شده بود. کم پیش می‌آمد که دست خالی یا متضرّر از معامله بیرون بیاید. اما فقط به معامله بسنده نمی‌کرد. حتی آشغال‌های کوچه و بازار هم از دستش در نمی‌رفتند. درست است که با روشی که داشت، درآمد خوبی به هم زده بود اما ریخت و لباسش چیزی نبود که بتواند در اداره دوام بیاورد. هیچ وقت لباس اتو کرده نمی‌پوشید و همیشه نوعی بوی ترشی یا کپک‌زدگی از لباس‌هایش به مشام می‌رسید. دیسیپلین و تر و تمیزی یک کارمند خوب و آدم حسابی را نداشت. جاهایی دیده می‌شد که دون شأن یک کارمند بود و طرز حرف زدنش هم به مرور زمان چاله میدانی شده بود. چند بار به او تذکر داده شد. فایده‌ای نداشت و نهایتاً مجبور شد خودش را بازخرید کند.

در مجموع از این نظر هم خسارتی متوجه او نشد. دیگر می‌توانست تمام وقت به شغل مورد علاقه‌اش بپردازد. خانه کلنگیِ دِنگالی خریده بود که اتاق‌های متعدد و چند دهانه مغازه برِ خیابان اصلی داشت. از اتاق‌ها به عنوان انبار استفاده می‌کرد. در باغچه‌ها سبزی و گوجه و خیار و بادمجان کاشته بود و چند تا مرغ و کبوتر هم در حیات رها کرده بود تا هم از تخمشان استفاده کند و هم هر از گاهی سر یکی از آنها را ببرد و گوشتشان را بخورد.

برای این که پاتوقی داشته باشد یکی از مغازه‌ها را به عنوان کهنه خری و عتیقه فروشی برای خودش نگه داشته بود و بقیه مغازه‌ها را اجاره داده بود. با این سرو وضع و شکل زندگی معلوم بود که کسی نمی‌توانست با او زندگی کند و این همه آت و آشغال و بوی نامطبوع را تحمل کند. برای همین ازدواج نکرد و سال‌ها با مادر پیرش در یکی از اتاق‌های همان خانه به سر برد. خویشاوندان زیادی نداشت و با آنهایی هم که داشت رفت و آمد چندانی نمی‌کرد، چون نمی‌صَرفید. فقط گاه گاهی دخترهای برادرش به او و مادرش سر می‌زدند.

اتاق‌های خانه تا سقف پر بودند. بخاری و آبگرمکن‌های کهنه، پتو و تشک و لحاف‌های بید زده، چند بیل و کلنگ، رادیو، تلویزیون و تلفن‌های سوخته، گرامافون‌هایی با صفحه‌هایی پر از خش، پیت‌های پر از نفت و بنزین برای روز مبادا، ، دیگ و دیگچه، آفتابه و لگن مسی، کمدهای شکسته، چمدان‌های رنگ و رو رفته، قند و شکر و نخود و برنج و روغن و دیگر مواد غذایی مانده و گاه فاسد شده و البته مقداری هم عتیقه‌جات به همراه نقره و طلا و سکه که در جای امنی نگه داشته بود و اَحدی از جای آنها خبر نداشت.

حساب بانکی پر و پیمانی داشت که سودش را ماه به ماه می‌گرفت و در حساب دیگری جمع می‌کرد. گوش‌بُری نمی‌کرد اما گاهی برای رضای خدا وام‌هایی با سودهای کلان به نیازمندان می‌داد تا کارشان راه بیفتد. دفتری پر از اسامی بدهکاران و بستانکاران و یک کیف پر از انواع چک و سفته و قبوض متعدد داشت. گاهی به اصرار مادرش کمکی به خیریه‌ای می‌کرد که رسید همه آنها را نگه داشته بود.

بالاخره مادر پیرش هم مرد و آقای موش تنها شد. یک طوطی خرید تا همدمش باشد و تنهایی‌اش را فراموش کند اما دید خرجش به دخلش نمی‌ارزد. بلافاصله تا طوطی چند کلمه یاد گرفت، به قیمت خوبی ردش کرد برود. باغچه‌ای بیرون شهر داشت که در آن هم تعدادی درخت میوه داشت و مقداری سبزی‌کاری می‌کرد. سرگرمی‌اش همین بود که هفته‌ای دو سه بار با فیات قدیمی‌اش سری به باغچه‌اش بزند و مقداری میوه و سبزی جمع کند. کمی از آن را برای خوردن خودش کنار بگذارد و بقیه را به سبزی فروش محل بفروشد.

فکر و ذکرش پول بود و حرص زدن برای جمع کردن هر چیزی که فکرش را بکنید. بعضی وقت‌ها خواب می‌دید که معامله پر سودی کرده و کل انبار وسایل اسقاطی یک شرکت را که به مناقصه گذاشته بوده‌اند، مفت به چنگ آورده است. دیگر اتاق‌های خانه هم جوابگو نبودند. گوشه و کنار باغ یا حیاظ همسایه را هم پر کرده بود.

کم کم پیر شد. موهایش و دندان‌هایش ریخت. کسی را نداشت که رسیدگی‌اش را بکند. بچه‌های برادر هم دیگر هر کدام چند بچه داشتند و وقت چندانی برای سر زدن به او نداشتند. پرستار هم که گران تمام می‌شد. اصلاً رابطه‌اش با زن‌ها هیچ وقت خوب نبود. می‌دانست هر زنی که به خانه‌اش پا بگذارد اولین کاری که می‌کند این است که یک خانه‌تکانی اساسی بکند و کلی از خرت و پرت‌هایش را بیرون بریزد یا حداقل سر و سامان دهد و نظم پنهان در آشفتگی‌اش را به هم بزند. نظمی که فقط خودش می‌دانست چه چیزی کجاست، به چه دردی می‌خورد و باید چه کارش کرد.

خودش غذا می‌پخت و می‌خورد. شلغم و شوربایی سر هم می‌کرد و برای چند روزش نگه می‌داشت و به مرور همان را می‌خورد. نداشتنِ تغذیه مناسب ضعیفش کرده بود. به پزشک هم مراجعه نمی‌کرد. آخر بیماری خاصی نداشت. می‌ترسید با یک بار پا گذاشتن به مطب دکتر گرفتار قرص و دوا شود و دیگر خر بیار و باقالی بار کن. بیمه که نبود. حتماً هزینه‌هایش سر به جهنم می‌گذاشت.

یک روز بالاخره مجبور شد گوشی تلفن را بردارد و به یکی از برادر زاده‌هایش زنگ بزند. دخترهای برادرش سریع خودشان را رساندند. اورژانس خبر کردند و در بیمارستان بستری‌اش کردند. رمقی برایش نمانده بود. چشم حسرتش به چیزهایی بود که سال‌های عمرش را صرف جمع کردنشان کرده بود و حالا باید همه را می‌گذاشت و می‌رفت. یاد حرفی افتاد که سال‌ها پیش از یک نفر شنیده بود: «کفن جیب ندارد.» هر چند اگر جیب که سهل است، در قبرش یک انبار بزرگ هم می‌داشت، نمی‌توانست این ‌همه چیز را با خود ببرد.

آقای موش مُرد. برادرزاده‌ها به کمک شوهرانشان عمو را به خاک سپردند و مراسم جمع و جوری برایش بر پاکردند. نوبت رسیدگی به مال و اموال شد. (چقدر زود؟) کسی از آنچه در خانه همسایه‌ها بود خبری نداشت و به همین خاطر این خرده‌ریزها به همسایه‌ها رسید. آنچه در باغ بود به یغما رفت و آنچه در اتاق‌های خانه بود به ثمن بخس، یک جا به یک سمساری فروخته شد تا شرّشان کم شود و خانه خالی و قابل فروش شود. البته سمسار فقط چیزهایی را که هنوز به درد می‌خوردند، خرید. بسیاری از آنچه مانده بود باید به رفتگر شهرداری سپرده می‌شد. خانه و مغازه خالیِ خالی شد و اتاق‌ها نفسی کشیدند.

چیز ارزشمند، مِلکِ خانه و مغازه‌ها بود که آن هم برای این که سریع به فروش برسد به قیمت نسبتاً پایینی به مشتری سپرده شد و پولش بین وُرّاث تقسیم شد. دیگر چیزی از آقای موش به جا نمانده بود. هیچ چیزِ هیچ چیز. واقعاً چه کسی می‌توانست حدس بزند نتیجه یک عمر تلاش آقای موش به جیب دامادهای برادرش می‌رود؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۰۸
محمد جلوانی

سبک زندگی

مرگ و زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی