غزل نوش
تمام روز اگر عاشقانه میکوشم
به وقت راحت خود شاعری غزلنوشم
قلم به دستم و فکرم در آسمان خیال
غزلسرایم و مایل به شاعر یوشم
سپردهام دل خود را به تو خدای غزل
مرا به بندگیات ثبت ساز و نفروشم
برهنه میشوم از هر چه ناگواری و بعد
لباس عشق و صفا و سکوت میپوشم
به کوچهگردی شبها که میروم بیرون
ردای مهر و محبت کشیده بر دوشم
چه لذتیست فراتر ز سیر در ره عشق
که شهد شادی از آن شادمانه میدوشم
چنان که بیخودم از حال خود، نمیدانم
که پیر میکده دیشب چه خوانده در گوشم
به روی پای دگر طاقت و قرارم نیست
چو باده در دل خُم بیقرار میجوشم
پر از شرر شده دنیای من ز سوزش عشق
درون آتشم، انگار من سیاووشم
ز نعرههای درونم ندا به کس نرسد
پرم ز شورش و غوغا اگر چه خاموشم
ز شهر، بیکس و تنها روم به دشت و دمن
که بینیاز ز بانگ و غریو چاووشم
به رهبری خرد راه را نمییابم
از این جهت که ز سودای عشق مدهوشم
ز خاک بستر و از سنگ بالشی سازم
که فارغم ز پرند و خوش از پرندوشم