دل مرده
پنجشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۲۴ ق.ظ
دلمردهتر از مردهی بیدست و زبانم
محدود به یک پنجره شد کل جهانم
احساس ملال از همهی عالم و آدم
سرپنجه فروبرده درون رگ و جانم
بیحوصلگی کرده مرا همدم بستر
هر چند درآورده دگر آه و فغانم
در خط افق نیست مرا حس صعودی
افسرده و مسکوت و ول و بیهیجانم
گر راه روم بیخود از این سوی بدان سوی
هر لحظه به دور خودم اندر دورانم
خُردم ز هجومی که پیاپی رسد از خلق
هر چند به ظاهر چو شکوه سبلانم
بود آرزویم جنگل انبوه و شگرفی
اکنون ولی از بیهدفی باغچهبانم
از بس که خِلَل رخ بنموده است به خُلقم
عمری است که من اسوهی اخلالگرانم
با استرس و دلهره و غصه و اندوه
پرجوش و خروش است دل بستهزبانم
طی میکنم این عمر به کُندی و به سختی
انگار نه انگار نه پیرم که جوانم
۰۲/۰۹/۰۹