زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

آخرین مطالب
نویسندگان

رساله کشف جنایت میرزا عبدالغفار

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۱ ق.ظ

بعضی چیزها مثل لباس و پوشاک تابع مُد هستند. هر از گاهی شکلی از آنها مد می‌شود و پس از مدتی جای خود را به مد بعدی می‌دهد. در عالم ادبیات هم این اتفاق می‌افتد. مثلاً در کشور ما زمانی نویسندگان، رمان‌های تاریخی به تقلید از الکساندر دوما می‌نوشتند. زمانی دیگر داستان‌های سریالی و آرسن لوپنی مد شده بود. در مقطعی ادبیات مارکسیستی و دنیای ماکسیم گورکی بر ادبیات ما اثر گذاشته بود. الآن هم به نظر می‌رسد چندی است بورخس‌گرایی و حتی بورخس‌بازی ذهن بعضی داستان‌نویسان ما را به خود مشغول کرده است.

دوست اهل قلمی دارم که رشته‌ی تحصیلی‌اش تاریخ است. الآن دیگر دکترایش را در رشته‌ی تاریخ با گرایش تاریخ محلی گرفته است. اواخر دهه‌ی هفتاد در دوران لیسانس زمانی که من در دانشگاه یزد علوم اجتماعی می‌خواندم و ایشان بالتبع تاریخ، با یکدیگر آشنا و دوست شدیم. اسمش عبدالله طاهری و اهل اهواز است. چندین سال از او بی‌خبر بودم. چندی پیش مشغول مرتب کردن کتاب‌هایم بودم که چشمم به کتاب ریشه­‌های بحران در خاورمیانه نوشته‌ی دکتر حمید احمدی افتاد. این کتاب را عبدالله به من هدیه کرده بود. تقدیم‌نامه‌ای هم اول کتاب نوشته و امضا کرده بود. زیر تقدیم‌نامه تاریخ 18/10/79 خورده بود و آدرس و شماره تلفن ثابتی از اهواز نوشته بود.

آن زمان هنوز موبایل نیامده بود یا تازه آمده بود و خیلی کم بود. ذوق زده شدم. شروع به تماس‌گرفتن کردم. شماره‌های اهواز پس از این چند سال عوض شده بود اما نهایتاً با کلی مکافات به کمک یک دوست توانستم شماره‌ی جدیدش را پیدا کنم. دلم برایش تنگ شده بود و مُصِر بودم پیدایش کنم. تماس گرفتم. آیا هنوز همان جا بود؟ آن جا منزل پدرش بود. زمانی که با هم دوست بودیم مجرد بود و در خانه‌ی پدرش زندگی می‌کرد و قاعدتاً باید شماره هم از آنجا بوده باشد. نبودش. گفتند: «در یک مرغداری که مال برادرش است در حومه‌ی اهواز زندگی و کار می‌کند.» شماره‌ی مرغداری را گرفتم و زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. با آن لهجه‌اش. یاد چانه‌ی باریک و ریش‌های تُنُکش افتادم. خوش­‌و­بش کردیم و دریغ سال‌های گذشته را خوردیم. هنوز مجرد بود. کنج عزلتی برای خودش جور کرده بود. می‌خواند و می‌نوشت. دعوت کرد به دیدنش بروم که من هم از خدا خواسته رفتم. سفری از اصفهان به  اهواز برای دیدن دوست دیرین.

دیدار جالبی بود. احساس کردم بیشتر از من پیر شده است. یاد مثنوی‌خوانی‌های صبح جمعه تازه شد. در حیاط دانشگاه روی آن نیمکت‌های فزرتی. یا در اتاق عبدالله در آن خانه‌ی دانشجویی که من هم ابتدای یکی از سال‌های تحصیلی حدود ده روز همان جا مهمانشان بودم. چهار زانو می‌نشست. عبایی مشکی بر دوش می‌انداخت و آخرش چند بیتی را هم به آواز می‌خواند. خاطرات تمامی نداشت. تا صبح پای آتش، کنار قُد قُد مرغ‌ها.

هنوز هم می‌نوشت. از آنجایی که می‌دانست من هم دستی بر آتش ادبیات دارم، داستانی را که به تازگی نوشته بود برایم خواند و توضیح داد که چرا نوشته است. وقایع‌نامه‌ای شبه‌تاریخی بود با زبانی قاجاری، درباره‌ی اتفاقی که در یک گوشه‌ی ایرانِ زمان ناصری اتفاق افتاده بود. آری، اتفاقی که اتفاق افتاده بود و ذات همایونی را مکدّر کرده بود. بگذارید داستان را لو ندهم. بعد از این مقدمه می‌توانید اصل داستان را بخوانید.

عبدالله می‌خواست داستان را با ضمیمه‌کردن مقدمه‌ای شامل مستندات شبه‌جعلی، به شکلی بورخس‌وار جذاب‌تر و پذیرفتنی‌تر کند. مقدمه این بود که میرزا عبدالغفار نجم‌الدوله دانشمند ستاره‌شناس عهد ناصری و استاد ریاضی دارالفنون، سفری به خواهش احتشام السلطنه حاکم خوزستان و به دستور ناصرالدین شاه قاجار برای بازدید سد اهواز و برآورد مخارج و لوازم و وسایل تعمیر آن به خوزستان آن زمان داشته و از مشاهدات و مسموعات و تحقیقات خویش سفرنامه‌ای دقیق و پرارج با عنوان سفرنامه‌ی عربستان از خود به یادگار گذاشته که هم حاوی اطلاعات مردم‌شناختی، تاریخی، اجتماعی و سیاسی بسیاری است و هم از ادبیات زیبا و موجزی برخوردار است. این سفرنامه به تصحیح استاد گرامی جناب آقای دکتر سید محمد دبیرسیاقی با عنوان «سفرنامه‌ی خوزستان» یک بار در سال 1341 و بار دیگر در سال 1363 چاپ شده و در سال 1385 نیز توسط انتشارات انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در 300 صفحه با شکل و شمایلی جدید به چاپ مجدد رسیده است. روی جلد این چاپ جدید بعد از عنوان سفرنامه‌ی خوزستان [نوشته‌ی] حاج میرزا عبدالغفار نجم‌الملک [نجم‌الدوله‌ی بعدی] نوشته است از چهارشنبه 22 ذی‌حجة 1298 هجری قمری، تا یکشنبه 14 رمضان 1299 هجری قمری با چند ضمیمه و نیز کتابچة دستور مأموریت خوزستان و گزارش بررسی‌های آن سامان.

دوست گرامی من می‌خواست داستان خود را به عنوان ضمیمه‌ی مفقود شده‌ی این کتاب که توسط خود نجم‌الدوله نوشته شده اما به دلایلی محرمانه مانده و از اصل سفرنامه حذف شده و اکنون توسط وی پیدا و تصحیح شده است، معرفی نماید. با این کار شگردی ادبی به کار می‌برد؛ یک جور بورخس‌بازی و با ارائه‌ی شواهد تاریخی داستان خود را پذیرفتنی‌تر می‌کرد.

خود کتاب را هم به من داد خواندم. عبدالله دقت بسزایی به خرج داده بود و نگاه و زبان داستان را تقریباً شبیه کتاب درآورده بود، طوری که با این حجم از مستندات و شباهت زبان، این برچسب می‌توانست پذیرفتنی باشد. بعدها متوجه شدم کتاب دیگری نیز با عنوان سفرنامه‌ی دوم نجم‌الدوله به خوزستان با تصحیح، تحشیه و تعلیقات توسط احمد کتابی (همشهری اصفهانی ما) در سال 1386 توسط پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در 244 صفحه انتشار یافته است. راستی خود نجم‌الدوله هم اصفهانی بوده است.

بگذریم. عبدالله دغدغه‌ی ذهنی خود را برای نوشتن مقدمه با من در میان گذاشت. من به نوعی او را از این کار نهی کردم. اولاً این کار می‌توانست برای خواننده‌ی ناآگاه گمراه‌کننده باشد. همچنین به نظر من یک نویسنده باید به دنبال پیدا کردن سبک شخصی خود باشد و این‌گونه مجذوب مدهای گذرا شدن نتیجه‌ای در بر نخواهد داشت. در عین حال که فریب دادن خواننده برای جلب توجه او را ناروا می‌دانستم. به همین خاطر پیشنهاد کردم به جای این کار بنده‌ی حقیر مقدمه‌ای بنویسم و دغدغه‌های او را به خواننده منتقل کنم که نوشتم. خواننده‌ی محترم می‌تواند اگر خوشش می‌آید این داستان را واقعی و ضمیمه‌ی مفقود شده‌ی سفرنامه‌ی خوزستان میرزا عبدالغفار تلقی کند و از آن لذت ببرد. از این که مقدمه درازتر از ذی‌المقدمه شد پوزش می‌طلبم.

بعدالحمد و صلوه

قربان خاک پای جواهر‌آسایت شوم

به شرف عرض همایونی می­‌رساند

این کمترین در مدتی که بنابر امر ملوکانه در آن خطه‌ی مشئوم مشغول بودم در یافتن کنه واقعه‌ی مؤلمه و جنایت مؤثّره که شهرتش در اقصای عالم پخش و خاطر ملوکانه را مکدر کرده بود، پس از کاوشی بسزا به صرف آنچه با دیدگان خود دیده یا به سمع قبول از معتمدان محل شنیده‌­ام و جمع همه‌ی اقوال و تحویل آن به قول واحدِ معتبر، قلم به دست گرفته و این سطور را می‌نگارم. به سر مبارک قسم همه عین حقیقت است و بینی و بین الله تا جان در بدن داشتم برای رسیدن به کُنه وقایع، زحمت طاقت‌فرسا به جان خریده که خلاف واقع به عرض نرسد. تا آنچه حکم بر رأی و نظر آن قبله‌ی عالم صادر می­‌شود بر اساس حقایق واقعیات و دور و از خطا و انحراف باشد. ان شاءالله

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید

خطه‌ی مذکوره در سرحدات عثمانی است از سوی مُحمّره. جایی که نه می­‌توان آن را آبادی نامید، نه بلده است نه رُستاق و قریه و نه هیچ. چند نفر آدمی هستند که از زمان خاقان مغفور به سرحد‌داری مشغول و بدان صوب مأمور بوده‌اند. ظاهراً پس از چندی که میرزا تقی خان خرقه تهی و ندای الاهی را لبیک می‌­گوید، جیره و مواجبشان قطع شده، بیچاره‌­ها که خانمان دیگری نداشته‌اند همان جا ماندگار شده، زاد و ولد می­‌کنند. ناحیتی است به غایت حارّه، امرار معاش صعب و حیات آدمی بالکل ممتنع. چهل پنجاه سر بیشتر نیستند به غایت صد نمی­‌شوند. بزرگشان هلاکو نامی است دور از جان از ایل جلیله‌ی قاجار که مختصر دیوانگی دارد. از جهت مادری از اعقاب میرزا ابراهیم کلانتر فارس است یحتمل دیوانگیش به همان‌ها بُرده. خود را هلاکوخان می­‌نامد و این خطه را قلمرو پادشاهی­‌اش کرده. کسی هم کاری به کارش ندارد. بهتر است بگویم کسی قدمش بدان جحیم آدمخوار و جهنم اژدها‌اوبار نمی­‌افتد. بیفتد، تاب ماندن ندارد.

خدا به سر شاهد است عذابی که در چند روزة حضورم حسب‌الامر ملوکانه در آن صوب کشیده­‌ام به عمر نکشیده بودم. با آنکه حقیر چنان که بر خاطر مبارک پوشیده نیست، ورای تعریف از خود، گرگ پالان دیده‌ام و در قبیله‌ای رشید شده‌ام که پشت در پشت از زمان سلطان غازیِ ماضی به جنگاوری شهره‌اند و کوه و بیابان زیر پا می‌گذارند و شیر می‌شکارند. (شاه شهید در هامش رساله به خط جلی افاده فرموده‌اند چه ... خوری‌ها. معلوم می‌شود به نظر مبارک رسیده است. نقل همه‌ی هامش‌ها از مصحح است) خاصه آنکه این بنده باید خود را در لباس ژنده و با قوت چارپا و خزنده زنده نگاه می‌داشت و از دید مردمان مخفی و نامکشوف. جایی که همه همدیگر را که سهل است بزمجه‌ی کوهستان و ریگ بیابان خود را یکایک می‌شناسند. اطاله‌ی کلام ننمایم. قصد عبارت‌پردازی در حضور انور منور حضرت‌عالی نتوان کرد که پیش توپچی ترقه در کردن و پیش قاضی معلق بازی است. (در هامش: خوب می‌کنی)

بالفور پس از دریافت امر ملوکانه حسب‌الامر فرمایش همایونی مبنی بر رها ساختن مأموریت سفر و تفحص حال ماجرا، حقیر اول محرم یا یک روز قبل آن ورود یافتم در آن ناحیت، در لباس درویشی و حالت بی‌خویشی. صیف و شتای ماجرا کی بوده است؟ حدّت و شدت گرما چلّة تابستان، راه بسی صعب و کمیت ما لنگ. تا یوم عاشورا توقف داشتم. پس از عزاداری ظهر عاشورا و شلوغی عصر آن که بالاجبار و ناغافل قمه‌ای هم بر سر کوفتم، بی‌خبر خود را از دیدگان غیب کرده، با همان زی مندرس و خاک و خون‌آلود به ظل حمایت احتشام‌السلطنه در ناصریه مبارکه اهواز شتافتم و بار یافتم به ادامه‌ی مأموریت سفر و تمهید وظیفه‌ی چهارده اصل. فی الجمله ماجرا بالکل خاتمه، هر کس سر خود را گرفته، به تلاش معاش مشغول بودند. آبادی خراب. جو نا‌مساعد و حرارت هوا فوق تصویر و تصوّر. حشرات موذی از جان آدم بالا می‌رفتند و لحظه‌ای آرامش نایاب. چندی به عنوان دریوزه پوزه به درگاه خانه‌ی ایشان که چه گویم کپرهایشان مالیدم. انبانی از نی و پیزُر بر روی هم سوار کرده و زیر آن عمر کوتاه می‌کنند. تنها بنای خشت و گلی انحصار به همین هلاکوی سابق‌الذکر دارد و مسجد بی‌در و دروازه‌ای که نمازگزار ندارد و حالیه سر درب آن همچنان خراب است.

اما اصل‌الماجرا که باعث تشویش خاطر مبارک بوده و بنده حقیر سراپا تقصیر را برای کشف آن گسیل فرمودید فهو هذا که چهار پسر بوده‌اند به نام‌های جاسم، جسیم، نوری و عطاءالله که طبق گفته­‌ها تازه پشت لبشان سبز و داعیه‌ی سرکشی از خانه و ترک وطن نامألوف داشته‌­اند. هلاکو به جبر آنها را به کار چراندن گامیش گماشته و از هجرت بدبختان به شهر و آبادی دیگر جلوگیری. آنها هم حکم یاغی به هلاکو پیدا کرده و سر ناسازگاری با زمین و زمان داشته­‌اند. از جمله اینکه راه چند عدد کولی به آن صوب می­‌افتد از بخت بد روزگار به این چند شباب گرفتار می‌شوند. (هامش: از کجا بوده‌اند؟ نفوس مملکت ما یا عثمانی‌ها؟) کولی­‌ها برای هلاکو امتعه‌­ای آورده بودند. آنها هم از روی خامی و جوانی که شعبه‌ای از جنون است تا می‌فهمند، اموالشان را ضبط و خودشان را لخت و به بیابان حواله­‌شان می‌­کنند. کولیان زیر بار نرفته جنگ و دعوا سر می­‌گیرد. نهایت مغلوبه و آنها که با زن و بچه هفت هشت سری بیش نبوده‌­اند راهی دیار دیگر می­‌شوند.

 شب هنگام یکی از بخت‌برگشته­‌ها به طویله‌ی گامیشان سرک می­‌کشد بلکه چیزی از مال غارت رفته‌­اش به چنگ آورد یا ضرری به غارتگران وارد. گرفتار چنگال جوانان شده خبط و خطا کرده می­‌زنند طرف را نابود می‌کنند. آناً ترس از عقوبت هلاکو آنها را سیطره می­‌کند. جهت پنهان­کاری مصمم می­‌شوند نعش میت را قطعه قطعه و هر تکه را جایی مدفون کنند. سر را می­‌برند که حالشان دگرگون می­‌شود و رهایش می­‌کنند در باتلاق. (هامش: به قول رند شیراز نه هر که سر بتراشد یا نتراشد قلندری داند. جد بزرگ ما سلطان محمدخان قاجار کجاست که ببیند ابناء وطنش مرغ‌دلانی هستند که سر نمی‌توانند برید. چشمشان را از کاسه درآورد.) که کاشکی به ذهن قاصرشان رسیده بود نعش را همان ابتدا به باتلاق می­‌انداختند. کولی دیگر از ماجرا مطلع و شبانه لخت و عور به خانه هلاکو پناهنده و دادخواه می­‌شود. هلاکو لشکری مرکب از چند نفر حواریون خود به صوب طویله می­‌کشد و جوانان دل افگار را گرفتار و به ضرب و زور مُقُر می­‌آورد.

جنازه را از باتلاق در می­‌آورند و به آبادی می‌برند. کولی­‌ها از گوشه و کنار جمع می­‌شوند و کولی‌بازی راه می‌اندازند. به رسم معهودِ خود چنان معرکه‌­ای جلوی خانه هلاکو برای عزای عزیزان خود برپا می­‌کنند تماشایی و صیت آن به اطراف و اکناف می­‌کشد. دل سنگ را آب می­کرده­‌اند. قوم و قبیله‌ی چهار جوان که چیزی نداشته­‌اند دیه بدهند. هلاکو هم برای این که دست به خون کسی نیالاید و دفع شبهه نماید که این کشتار به دست و دستور او بوده، یعنی عقل می­‌کند که در سرحد عثمانی گزک دست کسی ندهد برای جنگ جدید، خودش هم زیر بار دِین نرود و مرکب خود از معرکه برهاند، سفیری برای کسب تکلیف به محمره گسیل و منتظر می‌­ماند. جوانان را هم شَل و پَل می­‌کند و دو به دو در جوال محبوس و به دخمه‌ای می‌­اندازد. روزها در همان جوال به آنها غذا و آب در حد لایموت می­داده­‌اند و بیرونشان نمی­‌آورده­‌اند. مانده­‌ام که چطور قضای حاجت می‌کرده­‌اند، سهل است چگونه جان به در برده‌­اند.

تا روشن شدن قضیه و حکم محکومان برای اجتناب از تلاشی جسد آن را در تابوتی روی سقف سر در مسجد می‌گذارند و به هر جان کندنی بوده با برگ خرما و پیزُر می­‌پوشانند و با آب ریختن و باد زدن نگاه می­‌دارند. سفیر و حکم طولانی می­‌شود بلکه نمی­‌رسد. سر در مسجد نم می­‌کشد و ویران می­‌شود. نعش سرنگون و سر بریده جلوی درب مسجد می­‌افتد و کریه منظره‌­ای پدید می­‌کند. اتفاق را گذر سیاحان و مساحان و مترسّمان فرنگ که برای تعیین حدود سرحد ایران و عثمانی آمده بوده‌­اند بدان صوب می­‌کشد. (هامش: این پدر سوخته‌ها کی بوده‌اند؟ کجا بوده‌اند؟ حالا کجایند؟ مگر سر حد هنوز مغشوش است؟) کسی را یارای برداشتن سر و بدن متعفن نبوده. فرنگان جویای احوال ماجرا می­‌شوند. بر حال جوانان در حال موت رقت می­‌آورند. از جوال به در می­‌کشند. با قیافه‌ی زردنبو و دست و پای شکسته و حال نزار (هامش: کاش مرده بودند در همان جوال. مادر به عزاها) جلو سر‌دربِ خراب کنار نعش و سر می­‌نشانند و عکس بر می­‌دارند. همان عکس را به عنوان قوم وحشیِ آدمخوار در کاغذ اخبار روزنامچه‌جات فرنگ طبع و مایه‌ی شرمساری ایران و ایرانی را فراهم می­‌کنند. تکدر خاطر همایونی که ملال خاطر همه‌‍ی خانه­‌زادان و بندگان درگاه است که لبریز از مرحمت بنده‌پروری و مملکت­‌داری و تدبیر امور و سیاست مدن است بر این قرار گرفت که شمه­‌ای از ماجرا مکشوف شود که در نهایت ایجاز به عرض مبارک رسانده شد. تا صلاح مملکت خویش چه بدانند و امر را چگونه به اصلاح برسانند.

شباب که یله و رها و به حال گدایی هستند. هلاکو هم سر به مستی و عربده گذاشته تا کسی مزاحمش نشود. فی‌الحال نام و نشان فرنگان بر حقیر مکشوف نیست. سه چهار نفری بوده­‌اند که از بلاد فرانس همراه با یک نفر عثمانی و یک ایرانی همراه بوده‌­اند. نام ایرانی را میرزا قهار ظاهراً بدهیبت و بی­‌سواد که رشوه می­‌گرفته و زمین می­‌فروخته گفته­‌اند. از نام عثمانی­‌ها و فرنگان اطلاعی کسب نشد. عکاسشان ظن قریب به یقین همان مادامی است که با اعوان و اذنابش در شوش حضرت دانیال نیز گنجینه­‌های پنهان را مکشوف و با خود به دیارش حمل می­‌کند. جهت حذر از لاف لاطائل‌گویان این ضمیمه در ضمایم کتاب سفرنامه نیامد.

والله العالم

زیادی تصدیع مایه‌ی شرمساری است.

 چشم به راه مرحمت و اوامر ملوکانه

دعاگوی قبله عالم

میرزا عبدالغفار

17 شوال 1299 هجری نبوی

(زیر نامه آمده است: هلاکو را خِرکِش کنید پاتخت. میرزا قهار را هم بیابید و پدرش را بسوزاید مرتیکه را. آن مادام هم اگر دیالافوا است، پیشکشی‌هایش کم بود، مملکت شهر هرت که نیست، بیاید حرف بزند. اگر مادام دیگری است بیاید ببینیم کیست؟ شکل و شمایلش چیست؟ میرزا عبدالغفار برای توضیحات بیشتر مصدع شود. شراب شیرازی که گفته بود چه شد؟)

داستان را خواندید؟ قضاوت با خودتان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۱۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی