صدای پیری
صدای پیری از کوچه، خرابآهسته میآید
صدایاش چون طنین ضربهای بر دربهای بسته میآید
چو تِکتِک میکند با یک عصا بیغولهها را گز
صدایاش خسته میآید، صدایاش خسته میآید
صدای پیری از کوچه، خرابآهسته میآید
صدایاش چون طنین ضربهای بر دربهای بسته میآید
چو تِکتِک میکند با یک عصا بیغولهها را گز
صدایاش خسته میآید، صدایاش خسته میآید
حالِ دل گر خوش نباشد حال دنیا خوب نیست
زندگی بی حالِ خوش فرخنده و مطلوب نیست
حالِ خوش، آمدنیامد دارد امّا واضح است
حال دل بیدلبر و دلدار اصلا خوب نیست
حرف نگفته زیاد است
اما انگار حرفها
پشت گلوی انسان گیر میکنند.
نمیتوانند بیرون بیایند.
کتابهایی را دوست دارم
که مرا در خود غرق کنند.
کتابهایی که وقتی میخوانم
گذشت زمان را حس نکنم.
بتوانم درون دنیای آن وارد شوم
سیر کنم
و در نتیجه از عالم واقع و ظاهر دور شوم.
چند وقتی است که شرایط کاری معلّقی دارم.
معلّق نیستم.
در حقیقت میخواهم جا به جا شوم
این جا به جایی تا حدودی ارتقاء هم محسوب میشود
و شرایطاش فراهم شده است
اما هنوز نشدهام.
بعضی چیزها خیلی کوچک و بیاهمیت هستند
ولی حس انزجار شدیدی در انسان ایجاد میکنند.
علت این اتفاق میتواند شامل موارد گوناگونی باشد.
مثلاً رخ دادن در زمان یا شرایط نامناسب
تداوم و تکرار
رخ دادن از طرف شخصی خاص
و ... .
در کانال تلگرام یک نفر مطلب زیر را خواندم:
«تهران این هفته پاییز بود، پاییز امسال تا این هفته نشانی از پاییز نداشت.
امیدی به حاکمیت یا حتی جماعت ایرانی ندارم.
امیدوارم حداقل بارش و طبیعت یاریمان کنند.»
دیشب در استوری یک نویسنده و مترجم
که به آثارش علاقه دارم
خواندم که از توصیههایی که برای امید داشتن از همه جا میشنود
دیگر خسته شده است.
آیا انسان میتواند به جایی برسد
که در حال سلامت کامل
دیگر نسبت به هیچ چیز
هیچ حسی نداشته باشد؟
بله
این اتفاق برای انسانهای مختلف افتاده است
و شواهد آن در طول تاریخ زیاد دیده شده است.