شاعر دیوانه
هنگامی که آن شاعر دیوانه
به کلهی پوک خود فشار میآورد
تا معادل مناسبی برای عشق بیاید
من تو را میدیدم
هنگامی که آن شاعر دیوانه
به کلهی پوک خود فشار میآورد
تا معادل مناسبی برای عشق بیاید
من تو را میدیدم
از این که بیتو مرا عمر به سر شود
محزون نمیشوم
زیرا که آن که به دنبال تو افتد
در کُنج غارها نشاناش باید جُست
بوی اتوبوس ولوو میدهی
از بس منتظرت ماندم
چشمانام مو درآورد
این داستان با یک دروغ شروع شد
و تو با سرنوشت درافتادی
خندههای بیامان من
پخش میشود درون آسمان
شادی از تمامی درون من
میتراود و زمین خشک را
خیسِ خنده میکند
صبح از خواب بیدار میشوم
خودم را از پنجره
به سوی سقف آویزان میکنم
آسمان چه کوتاه بود و دستانام
مدال نقرهای ماه را
به سینهی شب میآویخت
یک دل آجری و دو چشم سیمانی دارم
سقف دلم از اشک گریههای دیشب
هنوز چکه میکند
و این مغز فولادیِ زنگزده
ذهنِ کاهیام نم کشیده است
از عشق جاودانهی بیانجام
عشقی که در درون و سراپایام
همواره میجوشد
همواره موج میزند
نور جمال توست که هویدا میشود
در گیر و دار روشن و تاریکی
در گرگ و میش عشق و تنفّر
کورمال کورمال
عصا در دست
راه میجویم
و چالهها و چاهها را
یکایک تجربه میکنم
وای دیگر پای رفتنم نمانده است
80/11/24
در فراسوی نگاه تو
نگاهی که هیچگاه ندیدم
صدای روشن آفتاب را میشنوم
نوایی که هیچگاه نشنیدم
از هزار بادیه بگذشت
هزار وادی نیمهویران را
رها نموده
به اوج هماگون خود
کبوتر صلح
شاخهی زیتون را
به پیوند ناگزیر عشق و طرب سپرد