خاطره پدرم از شازده
سالها پیش
پدرم دربارهی یکی از برادران شاه
-محمدرضا پهلوی-
که در اصفهان زندگی میکرده است
برایام چیزهایی تعریف کرده بود.
سالها پیش
پدرم دربارهی یکی از برادران شاه
-محمدرضا پهلوی-
که در اصفهان زندگی میکرده است
برایام چیزهایی تعریف کرده بود.
در زمان کودکی من
یک کارتون به صورت استاپ موشن
از تلویزیون پخش میشد
که اسمش بود
«زمزمه گلاکن»
داستان این کارتون که از روی رمانی به همین نام ساخته شده بود
برای من سخت جالب و جذاب بود.
زندگی انسان مدرن
پر از ترسها، اضطرابها و کشمکشهای فراوان است
که اشخاص برای تأمین معاش، در برخورد با دیگران یا با شنیدن اخبار گوناگون به روح و روانشان وارد میشود.
گاهی وقتها
دخترم
که هر از گاهی
جسته و گریخته
چیزهایی دربارهی فیلمدیدنهایام در دوره جوانی شنیده است
پاپیچم میشود
و میپرسد
چطور فیلمبین شدم
این حرفهای من خطاب به جوانانه
منظورم کسائیه که حدود بیست سالشونه
و هنوز ازدواج نکردن
سعی میکنم همهی روزها را دوست داشته باشم
حتی اگر حس خوبی نداشته باشم.
معمولاً مردم جمعهها
خصوصاً عصرش را
غمانگیزترین زمان در طول هفته میدانند
اما برای من دوشنبهها حس افسردهتری دارند.
آزادی الزاماً خیلی هم چیز خوبی نیست.
به تعریض عرض میکنم.
اصلاً نمیدانم در جاهایی که آزادی کامل است
مردم چطور میتوانند زندگی کنند.
مدتها با خودم فکر میکردم
بهترین انسانها کسانی هستند
که آنقدر نرمی و مهربانی در وجودشان دارند
که میتوان به نسیم تشبیهشان کرد.
نوشتههای میچ آلبوم را دوست دارم.
معنویتی بیادعا در آنها موج میزند.
ساده هستند و حتی حالتی روزمره دارند.
دخترم
-با شنیدن سوابق فیلمبینیِ من از زبان برادرم-
پیله کرده بود
که من هم دوست دارم
به صورت حرفهای
-حرفهای که نه، در حقیقت با برنامه، پیگیر و دنبالهدار-
فیلم ببینم.