عبوسِ زهدِ تو ای شیخِ پیرهن پاره
مرا که عاشق عشقم نموده بیچاره
مرا رها کن و دست از سرم بدار و برو
به حق خالق دادار هفت سیاره
من از تو یاد گرفتم که بد شوم، نشدم
اسیر دیو دروغ و حسد شوم، نشدم
همیشه چشم به اموال دیگران دوزم
مزاحم همگان تا ابد شوم، نشدم
صبح و ظهر و شب، ای کاش، گِرد خانهات گَردم
در طواف تو چرخم، هر دقیقه و هر دم
نادم و پشیمانم، غصهدار و غمگینم
گر به روی غیر از تو ساعتی نظر کردم
صدای پیری از کوچه، خرابآهسته میآید
صدایاش چون طنین ضربهای بر دربهای بسته میآید
چو تِکتِک میکند با یک عصا بیغولهها را گز
صدایاش خسته میآید، صدایاش خسته میآید
حالِ دل گر خوش نباشد حال دنیا خوب نیست
زندگی بی حالِ خوش فرخنده و مطلوب نیست
حالِ خوش، آمدنیامد دارد امّا واضح است
حال دل بیدلبر و دلدار اصلا خوب نیست
حرف نگفته زیاد است
اما انگار حرفها
پشت گلوی انسان گیر میکنند.
نمیتوانند بیرون بیایند.
کتابهایی را دوست دارم
که مرا در خود غرق کنند.
کتابهایی که وقتی میخوانم
گذشت زمان را حس نکنم.
بتوانم درون دنیای آن وارد شوم
سیر کنم
و در نتیجه از عالم واقع و ظاهر دور شوم.
چند وقتی است که شرایط کاری معلّقی دارم.
معلّق نیستم.
در حقیقت میخواهم جا به جا شوم
این جا به جایی تا حدودی ارتقاء هم محسوب میشود
و شرایطاش فراهم شده است
اما هنوز نشدهام.
بعضی چیزها خیلی کوچک و بیاهمیت هستند
ولی حس انزجار شدیدی در انسان ایجاد میکنند.
علت این اتفاق میتواند شامل موارد گوناگونی باشد.
مثلاً رخ دادن در زمان یا شرایط نامناسب
تداوم و تکرار
رخ دادن از طرف شخصی خاص
و ... .