خودم
پیر و درویش خانقاه خودم
سرسپرده به بارگاه خودم
کشور دل به نام خود دارم
در چنین مُلک پادشاه خودم
پیر و درویش خانقاه خودم
سرسپرده به بارگاه خودم
کشور دل به نام خود دارم
در چنین مُلک پادشاه خودم
مانند یک ماهی دررون تُنگ، حیرانم
دنبال خود میگردم و از خود گریزانم
از این که رو در رو شوم با دیگران یا هم
از این که از تُنگم روم بیرون هراسانم
ماه محرم است جهان را خبر کنید
زن، مرد، بچه، پیر و جوان را خبر کنید
سوزانده تفّ داغ حسینی تمام شهر
در کوی و کوچه تشنهلبان را خبر کنید
رفیق راه من ای مادری که زود پریدی
قفس شکستی و رفتی مگر ز ما تو چه دیدی؟
سیاهبخت شدم بعد رفتنت چو شبی که
ندارد از پی خود نور شاد صبح سپیدی
یک اربعین گریستن و خونجگر شدن
بدبخت و بیپناه شدن در به در شدن
مادر چو سایهات ز سرم رفت سوختم
این است حاصلم پس از عمری پسر شدن
من روح را دیدم که پروازی عجب دارد
من عشق را دیدم که روحی پر طرب دارد
من نور را دیدم که پر کرده است عالم را
نور الاهی کی افول از بسط شب دارد
بی روی مادر زیستن در این جهان سخت است
حتی چشیدن از خوشیهای جهان سخت است
آواز بلبل را شنیدن بر درختان یا
لختی تمرکز بر لب آب روان سخت است
جامم شکست، ساغر و پیمانهام شکست
پشتم شکست، تکیهگَهِ خانهام شکست
گنجی که روزگار به من داده بود رفت
در زیر خاک، گوهر دُردانهام شکست
بلبل که بخواند شکفد یاسمنی را
گل تازه شود، تازه نماید چمنی را
هر نغمهی عشقی که بپیچد به چمنزار
سرمست کند بار و بر نارونی را
آفتابی داغ و مغزی که همینجوری خُل است
پرصدا انگار اینجا لانهی قرقاول است
کاش هایزنبرگ دست از صحبت خود میکشید
در جهلن درهمی که فارغ از جزء و کل است