یک تکه کتاب 5
ایمان همچون عشق است. نیازی به اثبات ندارد. یا هست یا نیست.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 196
ایمان همچون عشق است. نیازی به اثبات ندارد. یا هست یا نیست.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 196
شانه بالا انداخت و گفت: «تو هیچ دِینی به من نداری.» بعد ادامه داد: «ما مدیون هیچ کسی جز خداوند نیستیم.»
خود را شمس تبریزی معرفی کرد و سپس عجیبترین حرفی را که تا به حال شنیده بودم، گفت: «بعضی از آدمها زندگی را با هالهای بسیار رنگارنگ و شاد آغاز میکنند، اما بعد رنگ خود را از دست میدهند و کمرنگ میشوند. به نظر میرسد تو یکی از آن افراد هستی. روزگاری هالهات سفیدتر از گلهای سوسن پوشیده با خالهای زرد و صورتی بود، اما در طول زمان، از جلا افتاد. اکنون هالهات قهوهای رنگباخته است. دلت برای رنگهای اصلیات تنگ نمیشود؟ دلت نمیخواهد با گوهر وجودت یکی شوی؟»
به او نگاه کردم. احساس میکردم در حرفش کاملاً غرق شدم.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 180
سَرِمان گرم این جهان شده است
غافل از عالَمِ خودآگاهی
روزها میرود سریع چو باد
مانده در ماتم خودآگاهی
این جام بلور را پُرَش کن، ای ساقی! از آن شراب دلخواه
با دارویِ می که میخورانی، ما را برَهان ز رنج جانکاه
ساقی! که طبیب درد مایی، غیر از تو که درد ما کند خوب؟
ما را بنواز با شرابی، عمر غم و غصه کن تو کوتاه
تمام روز اگر عاشقانه میکوشم
به وقت راحت خود شاعری غزلنوشم
قلم به دستم و فکرم در آسمان خیال
غزلسرایم و مایل به شاعر یوشم
آن را که دهر بسته به دامش نکرده است
یا زهر کین به ساغر و جامش نکرده است
هر کار خواسته به همان نحو کرده است
اسب چموش گیتی رامش نکرده است
آن آبی نازک غمناک را که سرت میکردی و خیلی آرام میرفتی غم دنیا روی دلم آوار میشد. یک بار دیگر دیدمت اما باز هم رفتی و خدا میداند که دوباره کی ببینمت. ببینمت و سیر کنم در آبی آن چشمهای غمگین که مثل دریایی صاف و آرام و بیتلاطم بود. میرفتی و نگاه من مشت سرت دنبالت نیکرد تا ناکجا. تا آنجا که دیگر تبودی و مرا با تنهاییهایم تنها مبگذاشتی.
کلید گنجه را برمیداشتم. سراغ گنجهی قدیمی ارثی میرفتم و درش را باز میکردم. آلبوم عکسهای قدیمی را درمیآوردم و عکسهای سیاه و سفید رنگ و رو رفته را زیر و رو میکردم. قطره اشکی میریختم و گاه هقهقی.
من ساکتم، ساکتتر از شمعی که خاموش است
اما درونم پرهیاهو، دیگِ پُرجوش است
میجوشم و از من صدایی در نمیآید
هر شور و غوغایی که دارم زیر سرپوش است