شانه
نبودم شانهای تا سر گذارد روی من یاری
نبوده شانهای تا سر گذارم روی آن باری
نه یار من کسی بوده، نه من یار کسی بودم
نه بهر دوستی دستی، نه معشوقی، نه دلداری
اگر سویم نیاید هیچکس غم نیست، آید هم
نه اصراری برای دوستی دارم، نه انکاری
نه عاشقپیشهام، نه دورم از مُلک محبتها
نه خندانم ز خوبیها، نه در سختی کنم زاری
نه آرامم، نه در خشمم، نه شادم من، نه غمگینم
نه آزاری پذیرم از کسی، نه دارم آزاری
ندادم دل به کس، اما کسی هم دل به من نسپرد
برای زیستن با مردمان دلدادم اجباری
مرا قلبیست خالی از همه، پرسی گر احوالم
جوابت را نه با لا گویم و نه با نعم، نه خیر، نه آری
اگر پرسی که فکرم چیست، کارم چیست، بارم چیست؟
پریشانخاطری، شوریدهحالی، ناخوشافکاری
چرا اینگونهام؟ زیرا که دنیا نیست بر کامم
گریزانم از این دنیا از این سختی، از این خواری
سر جنگ است با دنیا مرا؟ نه، لیک بیزارم
ز کار و بار این دنیای بیقانون تکراری
چرا باید بماند حال مالامال از اندوه
پر از حزن و ملال و درد و رنج، از مهر و عشق عاری؟
بچرخ ای چرخ تا جایی که خواهی چرخ تو چرخد
ولی ما را نگردد حال خوش زین چرخ عصّاری