روزگار
داغها بر سینه دارم از جفای روزگار
کاش میشد زیر و رو گردد بنای روزگار
کاش میشد روزگار از بُن بریزد، میگرفت
بعدِ محوش روزگاری تازه جای روزگار
داغها بر سینه دارم از جفای روزگار
کاش میشد زیر و رو گردد بنای روزگار
کاش میشد روزگار از بُن بریزد، میگرفت
بعدِ محوش روزگاری تازه جای روزگار
مرا دیگر به پا نائی نمانده
و یا در دیده بینائی نمانده
فقیری آسمانپوشم که بر خاک
برایم خانهای جائی نمانده
محبوس در میان خیابانها، آزاد پشت میلهی زندانی
جمع تناقضاتی و علت را، ای بیخبر ز خویش، نمیدانی
این زندگیِ چِندش بیانجام، این پیکری که خسته و درمانده است
این چشمها که منتظر چیزی است، این دل که مانده در گروِ جانی
سر به سرم نذار که بیحالم، سر به سرم نذار که غمگینم
من غیر این سیاهی و تاریکی، چیزی در این سراچه نمیبینم
چشمم گشوده گشت وقتی که، سیلیِ سرخ خوردم از این دنیا
دیگر نمیشود بروم در آن، دنیای خوابهای دروغینم
به آتش میکشی قلب پر از داغ و غم من را
چه میخواهی ز من؟ خواهی مگر تو ماتم من را؟
نمیخواهی تو شادی را درون چشم من بینی
ولی خواهی ببینی هر شب اشک نم نم من را
مایبم و کنج خلوت و امنیتی که نیست
شاد از کشیدن نفس راحتی که نیست
پشتی خم از فشار زمانه، امیدوار
بهر نزول مرحمت و رحمتی که نیست
سعی کردم نه بَرده باشم و نه، دیگری بَردهام شود هرگز
نه به کس سر سپارم و نه کسی، سر فرو بُردهام شود هرگز
بار خود را به دوش میکشم و منت از کس نمیکشم، آری
نه گذارم کسی که باری بر، گردن و گُردهام شود هرگز
با تیک تاک ثانیهها پیر میشوم
فرتوت و ناتوان و زمینگیر میشوم
در تار و پود ثانیهها گیر میکنم
از زخمهای جامعه دلگیر میشوم
مرا گاهی نگاهی میرباید
نگاهی گاه گاهی میرباید
سرم گاهی به سوی آسمان است
دلم را گاه ماهی میرباید
پشت پا میزنم به بخت خودم
میوهی نارس درخت خودم
توی لاک خودم نمیگنجم
لیک محبوس توی رخت خودم