سر به سرم نذار
چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۳۶ ق.ظ
سر به سرم نذار که بیحالم، سر به سرم نذار که غمگینم
من غیر این سیاهی و تاریکی، چیزی در این سراچه نمیبینم
چشمم گشوده گشت وقتی که، سیلیِ سرخ خوردم از این دنیا
دیگر نمیشود بروم در آن، دنیای خوابهای دروغینم
ای کاش و صد هزار کاش ای کاش، میماندم و نمیشدم از آن دور
آن روزهای ساکت و بیغوغا، رویای پاک و ساده و شیرینم
این خواب نیست که بیداریست، این کفر نیست که ایمان است
گر پشت کردهام به جناب عشق، دین و دل و طریقت و آیینم
شاید شما از این بدتان آید، شاید که ناسزا به دلم گویید
اما چه باک از آن که من اینطورم، من اینم ای خلایق من اینم
تا دور ریختم همه حسها را، یا آنچه تار و پود وجودم بود
کَندم ز دست و پای خودم دیگر، آن بندهای بستهی پیشینم
ای پیک صلح و شادی و آزادی، بگذر ز اشتباه و گناه من
عفوم نما اگر که تهی از مهر، گر پُر ز بغض و دشمنی و کینم
۰۲/۱۱/۲۵