نوشتن سخت است؟
چرا نوشتن برای بیشتر انسانها اینقدر سخت است؟
پیاده، خسته، نشسته، فُتاده و نرسیده
قرار بود شوی سربلند، نور دو دیده!
جبین چروک شد از رنج روزگار، چه حاصل؟
ز بار خستهدلی گشته قامتت چه خمیده؟
سفر نرفتی و اکنون جوانیات به سفر رفت
کجاست تا که جوانی ببیندت چه رسیده؟
نه رنگ در رخ و نه قوّتی است داخل بازو
به زیر پوستت انگار روح مرگ خزیده
چرا قرار نداری؟ چرا چنین به تقلّا
به دور خویش بپیچی چو مرد مارگزیده
چه شد چنین به فلاکت فتاده است کسی که
تمام عمر به صد سعی هر کجا بدویده
تمام پاسخت اینجاست، در دلی که نجستی
درون خویش ندیدی جواهرات عدیده
#محمد_جلوانی
سرشار از تناقض، طی گشت زندگانی
در آرزوی فردا، در حسرت جوانی
لبخند بر لبانم خشکید زین تناقض
آب حیات خشکاند گلزار زندگانی
سعی و تلاش ما را حاصل نداد هرگز
در خواب فتح کردیم سکوی قهرمانی
در طول عمر ناکام سودی جز این نبردیم
آن لحظهای که بودیم با دوست میهمانی
جان را بها نباشد گر صرف دوست ناید
قدر حضور میدان، ای دوست تا توانی
یاران و دوستان را جانها نثار باید
جان قابلی ندارد، اهدا به یار جانی
#محمد_جلوانی
در عجبم از رجب، آمد و رخ را نمود
تا که کند راه را باز به شعبان چه زود
باز به زودی رود، شعبان از روزگار
تا رمضان آید و روزه شود آشکار
مومن نشنیدهپند، غافلی از چون و چند
بهر مَهِ روزهات توشه و باری ببند
ماه صیام آیدش، کُند ولی میرود
تا برسد عید فطر، جان به لب آدم شود
کاش سلامت بود در طی ماه صیام
تا که تواند گرفت، روزه خود را تمام
#محمد_جلوانی
آغاز ماه رجب 1443 هجری قمری
14 بهمن 1400 جری شمسی
رقص دیوانهوار برگ از باد
یورش خاطرات رفته ز یاد
آسمانی پر از تلاطم و شور
قلبهایی شکسته از بیداد
حسّ یک بازی سراسر باخت
داخل سینه میزند فریاد
نعرهها میزنی و میچرخی
عقدهها تا چنین شود آزاد
فحشها زیر لب دهی به خودت
یا به آن کس که این بنا بنهاد
کاش این زندگی شود ویران
کاش ویرانه گردد این بنیاد
شد محال آشتی من با صبر
من و صبری که بیش از این بِنَماند
کاش هرگز نبودمی انسان
کاش هرگز نگشتمی ایجاد
در رگم خون گرم اگر جوشد
سر به بالای دار خواهم داد
روی کاغذ کنارم آویزم
ما که رفتیم، هر چه باداباد
#محمد_جلوانی
قطارهای زندگی انسانها بدون توقف در هیچ ایستگاهی مسیر خود را ادامه میدهند. ما مسافران این قطارها اغلب بدون هیچ تأملی در این سیر پیش میرویم.
سوگوار دل خویشیم و نداریم خبر
که چه سان میکند این روز و شب عمر گذر
کیش و ماتیم ز شطرنج خدایی خدا
که بَرَد خانه به خانه همه را سرتاسر
مهرههاییم و نداریم اراده از خود
جا به جا میکند انگار که دستی از بَر
آنچنان خیره و مَحویم به بازی گویی
جادویی کرده به کار دل ما، افسونگر
گردبادیم که بیهوده به صحرا گردیم
گِرد خود تاب خوریم و نرویم آنسوتر
زاد و توشی نبود تا که بدان تکیه کنیم
بلکه زین مرحله صعب نماییم سفر
بیهُش و بیهُده پوییم در این سیرِ عبث
آن زمانی به خود آییم که دیر است دگر
#محمد_جلوانی