قلم چرخانی 9
از بیدریوزگیهایِ نقشآفریننشان
تا باحمایلبردارانِ تمثالنمایان
و از آنجا که سرِ سفرهی سَفَرهی سالم رسیدنِ عمَلهی ظَلَمه را نابیوسیده روادارانگارانه برمیپیچیدی
از بیدریوزگیهایِ نقشآفریننشان
تا باحمایلبردارانِ تمثالنمایان
و از آنجا که سرِ سفرهی سَفَرهی سالم رسیدنِ عمَلهی ظَلَمه را نابیوسیده روادارانگارانه برمیپیچیدی
دلهوسگردیهایِ واژهریزِ بلوغآزمند
کتمانگریِ بادهایِ بیبرگریزِ سراسر خاطرهپراکن
در دشتهای شوریدهی سر به خاکآلودگیِ بلندپیچاننده
از گرمسوگسرودهای بیسطرِ منقّش در بیکاغذیِ افروختگیهای سوخته
بیریشهماندگیِ ماننده در خلابگرفتارِ بیچارهساز
و سر به جیبفرورفتگیهای ساختگیمند روشپرداز
برای مادرم
بانوی بیآواز و بیرنگ و بو
بانوی سکوت
بانوی رنگپریده
بانوی شادیهای به بار ننشسته
بانوی رنگ و نور
بانوی سیمای بیفروغ
بانوی آخرین تصویر
ای داد از این یک وجب خاک
که جز خون سیرابش نمیکند
ای داد از این خط فرضی که ایرانی را از انیرانی جدا میسازد
ای داد از این که چه جانها بر باد رفت در سر این
که کلمهای کوتاه و کوچک از زبانها نیفتد
و کسی را مجال زیر پا نهادنش نباشد
بردار و این اوراق را در آتش بسوزان
که روزگار غدّار را نمیبینم وفایی
کی و کجا کسی بخواند این آشفته سخنان را؟
آیا شود که کسی گوش هوش بنهد بر این کلمات پریشان؟
با یاد عارف قزوینی
جوان شدی و برومند و شاخههایت سر کشید به سوی آسمان
بالنده شدی
در آفتاب پهناور روزها
و مهتابِ دلبر شبها
قد کشیدی و برای خودت مردی شدی به سان رستم دستان
عاشقانهتربنها را مادرم در گوشم زمزمه کرد
آن گاه که چون پر کاه
آرام و سبک در کوچهباغهای شهر میجستم و میدویدم و پروای روز و شبانم نبود
آدمی از مادر که متولد میشود برهنه است و دست خالی
سوغاتی ندارد جز ضجههای گوشخراش
هیچ نمیفهمد که کجا آمده و برای چه
میگرید