قلم چرخانی 2
عاشقانهتربنها را مادرم در گوشم زمزمه کرد
آن گاه که چون پر کاه
آرام و سبک در کوچهباغهای شهر میجستم و میدویدم و پروای روز و شبانم نبود
نه غم روزی و معاش داشتم
نه حسرت از فراق یار
شاد بودم و خوش
و طراوت
همچون سیب تازهای
گلگونهی رخسارم بود
نه جسم خاکیام در بند گرفتاری بیماری بود
نه غمی در سینه
نه کینهای در دل
بوییدن گلی سرمستم میکرد
و قاصدکی سنگ صبور حرفهای نگفتهام میشد
کوچهها را پشت سر میگذاشتم
گریز پا بودم
میجُستم زیبایی را
زیباییها را
در چهرهی نورانی پیرمرد صاحبدلی
صدای اذانی
دادن سکهای به گدایی
طعم ریحانی
آشوب نور و رنگ در پنجرهای
چهچه بلبلی
خروش جویباری
بیخبر از یار و دیاری
بیخبر از آنچه روزگار را میبلعید
و ذهنها و روحها را میآشفت
قلم به دستم دادند
و من زیبایی را به قلم ارزانی کردم
خط خوش
را با سخنان خوش همراه کردم
و ابجد را با سعدی همراز
خواندم و نوشتم
خواندم از اعجاز کلمات
خواندم از خط و ربط آدمیان
در کشاکش حکایتها
هزار و یکشبها
کلیله و دمنهها
از سخنانی پرحکمت در زبان حیوانات
حتی خواندم از سکوت نقش کاشیها
آیات دور محراب
و سنگنبشتههای مزارات
میرزا بنویس بودن بهتر است یا میرزا بخوان
شاید هر دو با هم
اگر به دل خودم بود که هیچکدام
برای من خطوط نقشِ گلبرگ
دلبرانهترین ترانه بود
و پرهای قاصدک
عاشقانهترین نامه
چرا سیاهیِ دل مُرکّب را حامل پیام یار باید کرد
و سپیدی بیفراز و نشیب کاغذ را
گنجینهی اسرار
به آسمان نظر کردن
و در سیر مهر و ماه غوطه خوردن بهتر است
یا زانو را زیردست اوراق کردن
و اندیشه را از نوک قلم چکاندن
نقطهی ستارگان را در شب تار، میخ آسمان کردن دلپذیرتر است
یا نقطه به زیر و روی با و تا و یا چپاندن
جور استاد را برای دو خط عمّ جزء کشیدن بهتر است
یا مهر پدر را به دل خریدن
آخرالامر
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق زانو زدم
نه برای پدر شدن در مکتب حقایق
که ریزبین شدن در دقایق عاشقان لایق
و سرباختگان راه علایق
آری این را بر آن برگزیدم
دست از شیطنت کشیدم
پای گریز را بر گلیم پرهیز نهادم
کلاه تفکر بر سر گذاشتم
خواندم و خواندم و خواندم
در خود فرو رفتم
تا جوانه زدم
و از سوی چشم کاستم
تا بینای نادیدنیها شوم
سرو قد را خم کردم
تا مورچههای اوراق پراکنده را در نظر ردیف کنم
و قوس کمر را بر قوس ابرو مرجّح دانستم
تا بلندآوازه شوم
گفتند از آب و گل درآمدهای
اما خودم را غرقه در گرداب اندیشهها یافتم
که روحم را در جَوَلان رویاهای نادیده
میکشید و میبُرد و نمیآورد
سبکباران ساحلها
به سُخرهام گرفتند
که "این را باش
نانی وصلهی شکمت کن
دِرَمی نفقهی جیبت
کشکول گداییِ پرسشهای بیپاسخت را کناری بگذار
و بر لب جویبار روزگار
مشغول دیدن گذر عمر شو
آمدهاند و رفتهاند و اثری ازیشان نمانده است
تو هم مانند آنها
میروی
دم را غنیمت دان
از سیر کتب چه حاصل؟
قاتل خوشیهایت مشو"
نمیدانستند که من به خود در این راه نیامدهام
نمیدانستند که او میکشد قلّاب را
و کشید و کشید
تا مرا صید خود کرد
عاقبت
آمد به سرم از آنچه میترسیدم
واویلا شدم
در وادی عشق
و آواره شدم
در سرزمین شعر
و خاطرخواه شدم
صوت و نور و کلمه را
در برق ارغوانی سیم تار
این شد روزگار؟