ارزش احساسات
(داستانک طنز)
گل حسن یوسف، شمعدانی، شب بو، آفتابگردان. می گویم: «آخه کی توی گلدون آفتابگردون می کاره و توی پاسیو می گذاره؟» می گویم: «آفتابگردان قد می کشد، می شود اندازه یک چنار.» ریز می خندد: «خوب، بهتر. تا حالا کی رو دیدی توی پاسیو اش چنار داشته باشه و دور تا دورش هم کاکتوس های کوچولو؟ یه پیره زن هم هر روز به همه آنها آب بده» باز هم ریز می خندد. می گویم: «به من نگید پیره زن.» ناخن هایش را لاک می زند: «به دل نگیر. خوب، پیره زنی دیگه.»