نامه
(داستان)
سلام. این عین واقعیتی است که اتفاق افتاده. نه قصد کتمان کردن چیزی را دارم نه اصلا فایدهای دارد که چیزی را مخفی کنم.
معذرت میخواهم که بدون مقدمه و احوالپرسی حرفم را شروع کردم. این هم بعد از این همه سال. اما ببخش که عجله دارم. حق مطلب را در نامههای بعد ان شاءالله ادا خواهم کرد. الان حدود بیست سال است که از آن موضوع گذشته است. مدت ها صبر کردم تا همه آنهایی که شاهد این ماجرا بوده اند یکی یکی سرشان را زمین بگذارند و به رحمت خدا بروند. الان دارم نفس راحتی می کشم. این یک راز بزرگ بود که عده زیادی در سینه خودشان حبس کرده بودند. البته بزرگ بودن و اهمیت داشتنش برای من بود وگرنه دخلی به دیگران نداشت. و حالا همین یک هفته پیش آخرین شاهد این ماجرا –غیر از من و تو- زیر خروارها خاک خوابید. او نفس نمی کشد اما نفس کشیدن من تازه شروع شده است. اینکه برای تو نامه مینویسم به خاطر این است که می خواهم این راز را بیرون بریزم. از محبس سینه ام خلاصش کنم اما نمی خواهم دوباره تکثیر بشود. فقط می خواهم برای تو بازگو کنم. چون فقط تویی که می دانی و با گفتنش برای توباز هم حافظان این راز به همان تعداد قبلی باقی می مانند. در ست است که دلیل منطقی برای این کار ندارم. شاید یک جور اطمینان به اینکه راز سر به مهر باقی می ماند و دل من هم کمی سبک می شود. شاید برای تو ملال آور باشد. از تو می خواهم که من را ببخشی. چاره دیگری ندارم. این کابوس سال های زیادی است که با من است. اگر سرت را درد می آورم معذرت میخواهم. جواب نامه قبلی نیامد. نوشته بودم نامه را پس از خواندن بسوزانی. نمی دانم شاید اصلا به دستت نرسیده باشد. نمیتوانم مستقیم با تو تماس بگیرم. شک برانگیز است. اما اشکالی ندارد. شاید نمی خواهی به خاطرات گذشته دامن بزنی و دوباره مرور کنی. برای تو که اهمیتی ندارد. یا اهمیتی ندارم. به هر حال نفس نوشتن این نامه ها من را از پیله ناامنی که دارم، از آن فشاری که روی سینه ام هست راحت می کند. برایت می نویسم حتی اگر نخوانی. برایت می نویسم حتی اگر به دستت نرسد. که امیدوارم حتماً حتماً برسد.
اگر خوانده ای و جواب نداده ای دلگیر نیستم. اما لطفاً لطفاً لطفاً جوابم را بده. اینطور شاید دینم را به تو هم ادا کرده باشم. درست است که حق الناس را با توبه و پشیمانی نمیشود ادا کرد. اما باور کن هیچ در بساط ندارم. همه دود شد رفت هوا. هیچ هیچ هیچ. فقط فقط فقط ... اصلاً شاید کار اشتباهی می کنم. من کجا و شما کجا؟ شما با آن اخلاص و فداکاری ها و من ... بهتر است هیچ چیز نگویم. باور کن دیگر آن آدم سابق نیستم. حق با توست. جای گله گذاری هم دارد. اصلاً کی تو نخ این حرف ها بود؟ مگر می شود جنازه پاره پاره هم سنگرت را ببینی و آن وقت ... حتی فکرش را هم که می کنم عرق از چهار عناصر بدنم راه می افتد.
بعضی ها می گفتند جوانی و جاهلی. بعضی ها می گفتند کنجکاوی. بعضی ها هم می گفتند تأثیر تربیت غلط است؛ تربیت دوره طاغوت. بدتر از همه آنهایی بودند که می گفتند به شیر و زادت برمی گردد. این دیگر فحش ناموسی بود.
اصلاً بی خیال حرف دیگران. الان که دیگر دیگرانی وجود ندارد. فقط تو هستی و من و این راز. اصلاً شاید اگر خوب فکر کنی خیلی هم کار بدی نکرده باشم. درست است که آن موقع، در آن شرایط، با آن روحیه ها خیلی ناپسند بود. اما اگر یک جوان امروزی توی شرایط فعلی این کار را بکند به او ایرادی نمی گیرند. مطمئن باش.
اصلاً چرا همه تقصیرها گردن من باشد؟ می گویند یک بار از یکی از طویله های پادشاهاسبی می دزدند. مهتر اسب ها را احضار می کنند. یکی می گوید تقصیر تو بود که در طویله را محکم نبستی. دیگری میگوید چرا نصف شب به اسب ها سرکشی نکردی؟ آن یکی می گوید: باید بیشتر از این حواست را جمع می کردی. دیگری می گوید: باید وقت رفتن، اسب را به کسی می سپردی. و و و. بیچاره مهتر اسبها که مستأصل و درمانده شده است، می گوید: ظاهراً این وسط همه گناه ها گردن من است و دزد هیچ تقصیری نداشته است. حالا حکایت ماست. اصلاً تقصیر آن آبادانی بوده است. آن مرد یا زن، بیشتر مرد آبادانی خوشگذران که تا می توانسته عشق و حال خودش را کرده. سینمایش را رفته در دوره طاغوت –استغفرالله- عرقش را خورده –نعوذ بالله- شاید هزار تا کار دیگر هم کرده –رویم به دیوار-. من از کجا بدانم؟ من که او را نمیشناسم. شاید هم بنده خدا آنقدرها هم آدم فاسقی نبوده. گول شرایط موجود را خورده است و یا از روی جهالت بودهاست. به قول شما مستضعف فکری. همه که پسر کوچک پیامبر نیستند.
به هر حال من که آن شخص را نمی شناسم. آبرویش را هم نمی برم. یعنی نمیتوانم ببرم. شاید اگر الان بروم آبادان بتوانم خانه اش را پیدا کنم که البته فکر کنم تقریباً محال است. تازه باید ببینیم آن موقع این خانه مال کی بوده است؟ بیا و درستش کن. اگر چند نفر در این خانه زندگی میکرده اند –آخرخانه دیلاق و بزرگی بود- کدامشان بوده است؟ زندهاست یا مرده؟ اصلاً فرض هم که فهمیدیم به چه دردی می خورد؟ طرف یا مرده است که خدا بیامرزدش. دیگر این حرف ها معنی ندارد. یا زنده است که احتمالاً می گوید برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله کند.
اصلاً مگر آن موقع توی آبادان فقط همین یکی بوده که اینطوری بوده است؟ شاید ده ها، شاید هم صدها نفر ... من که آمار ندارم. اصلاً از کجا می شود آمار به دست آورد؟ خنده دار است آمار افرادی که در سال 1359 در خانه شان مجموعه فیلم های بهروز وثوقی یا نمی دانم کی را داشته اند. البته با یک سری مخلفات دیگر. اصلاً مگر جرم بوده است؟ بالاخره آبادان است و کارون است و لبش و خیلی حرفهای دیگر. بی ادبی است اما نگو نشنیده ای. آن شخص را هیچ خطری تهدید نمی کند. این منم که این وسط زه زده ام. شاید در نقل اخبار یک کلاغ چهل کلاغ کرده باشند. اما باور کن من یکی اش را هم ندیدم. دروغ چرا؟ فقط همان قیصر را. تازه با چه مکافاتی. خودش یک مثنوی هفتاد من کاغذ است. اینکه دستگاه از کجا پیدا کردم و چطور مخفیانه سر همه را شیره مالیدم و خانه را خالی کردم و باقی قضایا بماند. آن هم از روی کنجکاوی چون قبلاً اسمش را شنیده بودم. خواستم ببینم چیست. حالا که دیدم راجع به آن کتاب هم نوشته اند. توی همین جمهوری اسلامی هم چاپ شده. به خدا صحنه هایش را رد کردم. اما مرد بودها. هرچند یک تار موی بچه های خودمان را به هزار تا قیصر نمی دهم. اما دمش گرم. وقتی دوباره برگشتم جبهه یک جور دیگری می جنگیدم. استغفرالله. خدا از سر تقصیراتمان بگذرد. نمی دانم کی بو برد و همه جا را پر کرد. ما شدیم فاسق گردان.
خدا وکیلی بگو تو دیده بودی یا نه. آن موقع که مطمئن ندیده بودی. اما بعید نیست در این سالها دیده باشی. درست است، در اصل قضیه فرقی نمی کند اما خوب دیدت نسبت به قضایا و اتفاقاتی که افتاده، روشن میشود. دلم می خواهد اگر تا حالا ندیده ای ببینی. آن وقت می فهمی که آنقدرها هم چیز بدی نیست. مطمئن باش خیلی راحت می توانی گیر بیاوری.
حالا بعدش هم زد و ما به مراتب بالا رسیدیم. بالاخره ما هم بچه جنگیم. سهمی داریم از این مملکت. نمی خواستم کسی مرا با چشم فاسق گردان نگاه کند. بگذریم که امروز بیا و ببین دیگر دوستان چه ها که نمی کنند. اگر این حرف ها جایی درز پیدا کند برایم بد می شود. خودت که می دانی. پیش خودت بماند. احساس میکنم دارم تقاص گناه نکردهای را پس می دهم. سرت را درد آوردم. فردا هم رزمایش است و بیشتر از این وقت ندارم برایت درد دل کنم.
باقی بقایت.
حتماً حتماً نامه را محو و نابود بفرمایید.
با ارادت خالصانه و با آرزوی نابودی کامل دشمنان اسلام.