می خواهم بنویسم
میخواهم بنویسم اما چیزی برای نوشتن ندارم.
میخواهم بگویم اما کلمات از دهانم بیرون نمیآیند.
میخواهم بنویسم اما چیزی برای نوشتن ندارم.
میخواهم بگویم اما کلمات از دهانم بیرون نمیآیند.
ظاهراً شما به سرِ کار گذاشتن دیگران خیلی علاقه دارید. سه روز هست که دارید با داستانسراییهای مختلف سر بنده را گرم میکنید. برخلاف گفته خودتون که برای این مبلغ کم خودتون را مدیون نمیکنید، فعلاً که مدیون من هستید و اینها همه نقشهای هست تا من را سر بدوانید تا مطالبه پولم از سرم بیفته. تا یک هفته میگید فرستادم و منتظر باش. بعدشم میگید من فرستادم نمیدونم چرا به دستت نرسیده.
برادر من این کار درست نیست و چنین نونی خوردن نداره. شما حتی به حرف خودتم پایبند نبودی که گفتی صبح اول وقت کد رهگیری را برات میفرستم. چون هیچ کد رهگیری وجود نداره اصلاً. من قبلاً هم با آدمهایی مثل شما برخورد داشتم. بهتره لااقل روراست باشید و الکی وقت مردم را نگیرید. بنده به شما اعتماد کردم و شما پاسخ خیلی بدی به من دادید.
اصلاً انتظار نداشتم کسی از مشهد و کنار حرم امام رضا چنین کاری باهام بکنه. منم شما را به امام رضا حواله میدم و البته بااجازتون کاری که کردید را به سایت دیوار و پلیس فتا گزارش میکنم.
شاید با خودت فکر میکنی این که پول زیادی نیست یه کلاه کوچیک سرش گذاشتم و تو دلت میخندی ولی من برای به دست آوردن ریال به ریالش زحمت کشیدم. امیدوارم ریال به ریالش را خرج دوا و درمون و مریضی بکنی و تو داغ عزیزانت مصرفش بکنی.
اگه گزارش بدم تمام حسابات مسدود میشه و تا بیای بازشون کنی زندگیت فلج میشه. باید خیلی بیشتر از این مبلغ هم خرج کنی. بهتره پول منو برگردونی. محل کار من کنار دادگستری هست برام چند دیقه بیشتر وقت نمیگیره. خود دانی
چرا آدمها تغییر میکنند؟
یادم میآید ابتدای ازدواجمان گاهی زمستانها میرفتیم بستنی میگرفتیم، روی چمنهای خیس پارک مینشستیم و میخوردیم. از سرما میلرزیدیم، میخندیدیم و بستنی میخوردیم.
این خصلت از بچگی توی خونش بود. دوست داشت هر چیزی را از هر جا که میتواند، به دست آورَد و برای خودش گوشهای پنهان کند. چیزهایی که شاید برای کسان دیگر حتی جلب توجه نمیکرد، برای او ارزشمند بود.
لقب آقای اسب را خودم به او داده بودم. هیچکس دیگری از او با این لقب یاد نمی کرد و اورا با این لقب نمی شناخت. همه از او با احترام یاد میکردند. حالا یا از روی احترام واقعی یا ترس. او یک آدم معمولی نبود. او برای همه جناب آقای ... بود. چرا که همیشه رییس بود.
حافظ میگوید:
«در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست»
سؤال اینجاست.
آیا فقط آنچه برای سالک پیش میآید خیر او را در بر دارد یا آنچه برای دیگران هم پیش میآید خیری برایشان دارد.
با جشمان باز گول میخوریم
با چشمان باز در چاه میافتیم
با چشمان باز میمیریم
انگار این سرنوشت ماست
بدیها را میبینیم و میپذیریم
دروغها را میشنویم و باور میکنیم
چاهها را میبینیم و در آن سرنگون میشویم
تنها به یک دلیل
ما دیگر خودمان نیستیم
چه واژه عجیبی
چه واژه نجیبی
که سالهاست دنبال تو میگردم
اما هنوز نیافتمت
زندگی بیتو بیمعناست
چه شکوهی
چه لطافتی
چه واژه زیبایی
که نفس کشیدن بی تو بیهوده است
و ما سالکان تنپوشهای پاره
دربندان بیچاره
روزها، سالها و قرنهاست که تو را نداریم
از دستت دادهایم
ما زندانیان مرده
زندهمیران بیآینده
همواره تو را چشم انتظاریم
شاید که بیایی
و زیر حریر نیلگون تو دمی بیارامیم
شاید آقای شیر اسم خیلی مناسبی برایش نبود اما دیگر چه کار میشد کرد؟ همکارها این اسم را رویش گذاشته بودند.