زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

آخرین مطالب
نویسندگان

آقای شیر

دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۷ ب.ظ

شاید آقای شیر اسم خیلی مناسبی برایش نبود اما دیگر چه کار می‌شد کرد؟ همکارها این اسم را رویش گذاشته بودند.

نه درّنده بود و نه آزارش به کسی می‌رسید. او هم مثل خیلی از آدم‌ها یک زندگی کاملاً معمولی حتی سطح پایین داشت. تنها فرقش این بود که سر منافعش با کسی کنار نمی‌آمد و تا حقش را تمام و کمال نمی‌گرفت، دست بردار نبود.

آقای شیر، زن داشت، بچه داشت و با کلی قرض و قوله یک خانه فسقلی در یک گوشه دور افتاده شهر خریده بود. یک ماشین ارزان قیمت زیر پایش بود و برای خودش لِکّ و لِکّی می‌کرد. سعی می‌کرد نسبت به دیگران کم نیاورَد و تا قِران آخر از حقوقش را بی‌حساب و کتاب خرج نکند. مبادا حساب از دستش در برود و شیرازه زندگی‌اش از هم بپاشد.

با همه اینها روش زندگی‌اش مشترکاتی هم با زندگی آقای سنجاب[1] داشت. در حقیقت آقای شیر هم مثل آقای سنجاب منتظر بود تا سی سال خدمتش پُر شود و بتواند بازنشسته شود و بعد از بازنشستگی‌اش به خودش و آرزوهایش بپردازد.

بله، آقای شیر آرزوهای دور و دراز (البته نه چندان دور و دراز)ی داشت. دلش می‌خواست ورزش کند، سفر برود، دنیا را بگردد، به رستوران‌ها و کافه‌های شیک سر بزند، حتی کتاب بنویسد و در کل تا جایی که می‌تواند از زندگیش استفاده کند و لذت ببَرد.

اما طبیعی بود که همین آرزوها هم شرایطش تا دوران بازنشستگی فراهم نمی‌شد. همیشه یک پای کار می‌لنگید. یا پول نبود (خرج زندگی و زن و بچه بر این یَلّلی تَلّلی‌ها اولویت داشت) یا وقتش نبود (به خاطر مدرسه رفتن بچه‌ها یا نداشتن مرخصی) یا وسیله‌اش نبود یا ... یا همه چیزش فراهم بود اما حسش نبود.

آری، خیلی از وقت‌ها با این که همه چیز فراهم بود اما حس پرداختن به دغدغه‌های شخصی از ذهن و روح آقای شیر رخت بر بسته بود. علتش هم معلوم بود. آقای شیر آن‌قدر برای رفع موانع زحمت کشیده بود و به این در و آن در زده بود که حالا دیگر براش رمقی نمانده بود که بیاید و سفر برود یا ورزش کند یا ... .

چرخ روزگار می‌چرخد و وقتی حواست نباشد خیلی هم تند می‌چرخد. آقای شیر هم تا چشم به هم زد از یال و کوپال افتاد. موهایش سفید شد و برای خودش پیرمردی شد. وقتی جوان بود همیشه با خودش فکر می‌کرد:

«شیر، شیر است گر چه پیر بوَد.»

 اما حالا به واقع می‌دید که

«پیر، پیر است گر چه شیر بوَد.»

آقای شیر حالا بازنشسته شده بود. روزگار هم رویِ خوبش را به او نشان داده بود. زندگی آرام و بی‌تَنِشی داشت. دستش به دهانش می‌رسید. حقوق بازنشستگی تقریباً خوبی می‌گرفت. بچه‌هایش سر و سامان گرفته بودند. ماشین خوبی زیر پایش بود. حتی توانسته بود باغچه‌ای ییلاقی برای خودش تدارک ببیند. می‌توانست برای تولد و عروسی بچه‌های فامیل کادوهای خوب بگذارد. غذای خوب بخورد. هر از گاهی شمال یا مشهد برود و همینطور زندگی را طی کند.

آقای شیر همین کار را هم کرد. دغدغه‌های دوران جوانی‌اش را اصلاً  فراموش کرده بود. حتی یادش نمی‌آمد که زمانی برنامه‌هایی برای بعد از بازنشستگی‌اش داشته است و لحظه‌شماری می‌کرده تا بازنشسته شود و سراغ آنها برود. همین که روال زندگی به خوبی طی می‌شد، از اطرافیانش بی‌مهری نمی‌دید، بچه‌ها به او سر می‌زدند و گاهی نوه‌ها را پیش‌اش می‌گذاشتند، شادی‌اش تکمیل بود.

حادثه خاصی برایش پیش نیامد. نه تصادف کرد، نه سرطان گرفت، نه داغ عزیز دید. فقط پیر شد و پیر شد و پیر شد. البته پیری است و هزار دردِسر. دیگر فکرش مثل قبل کار نمی‌کرد. گوش‌هایش مثل قبل نمی‌شنید. چشم‌هایش مثل قبل نمی‌دید. همیشه باید یک کیسه قرص و کپسول با خودش حمل می‌کرد. دیگر این اواخر با واکِر راه می‌رفت.

روزهای آخر، پرستار داشت و کمتر از تخت پایین می‌آمد. فقط برای قضای حاجت. یک روز اول صبح وقتی پرستار به خانه‌شان آمد و بالای سرش رفت، دید چشم‌های بازش به تاق افتاده و دیگر بسته نشده است. پرستار، خانم را صدا زد و خانم، بچه‌ها را خبر کرد. بچه‌ها جمع شدند و گریه و زاری کردند. توی یکی از بهترین قطعه‌های قبرستان خاکش کردند و سنگ قبر ویژه‌ای برایش سفارش دادند که اشعار سوزناکی روی آن نوشته بودند. مراسم ترحیم، هفته و چهلمِ سنگینی برایش برگزار کردند. خانم عکس قشنگی از او چاپ کرد و قاب گرفت. کنارش روبان سیاه موَرّبی چسباند و توی تاقچه گذاشت.

برای سالگرد بچه‌ها نیامدند. هر کدم کاری داشتند. خانم هم حالش را نداشت. قرار شد هزینه سالگرد را به خیریه بدهند و تمام. بی‌درد سر. چه چیز از این بهتر؟

حالا آقای شیر دیگر نگران هیچ چیز نبود. نه، حقوقش، نه دارایی‌اش، نه زنش و نه بچه و فامیل‌اش. و نه دغدغه‌های فراموش‌شده‌اش. آقای شیر یک عکس توی تاقچه شده بود.

 

[1] - به داستان آقای سنجاب رجوع شود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۰۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی