شعر و شب
اوقاتی میشود که خستهام و میخواهم بخوابم
اما در ذهنم کلمات شروع به رژه رفتن میکنند.
شب است
در بستر آرمیدهام
ولی مصرعها و ابیات
مدام در مغزم جولان میدهند.
هر چه پتو را روی سرم میکشم
و خود را بیشتر در رختخواب فرو میبرم
فایدهای ندارد.
بلند میشوم
کورمال کورمال گوشی را پیدا میکنم
-گاهی در اتاقی دیگر-
و در دفتر یادداشت آن
بیت یا مصراعی را یادداشت میکنم.
دوباره برمیگردم که بخوابم
اما بیت یا مصراعی دیگر به ذهنم میرسد.
دوباره همان حال تکرار میشود.
بارها تکرار میشود
تا جایی که حس میکنم
شعر به کمال خود رسیده است
و دیگر بیشتر از این چیزی از دستم برنمیآید.
کار به فردا موکول میشود
تا بخوانماش و ویرایشاش کنم
و بتوانم
یک شعر درست و حسابی از آن دربیاورم
که قابل انتشار باشد.
اینجاست که کلمات یقهام را رها میکنند
و میتوانم بخوابم.
گاه در طی این رفت و آمدهای متوالی
باعث بیداری و بیخوابی خانواده میشوم
اما چه کنم
تا واژهها ثبت نشوند
روحام آرام نمیگیرد.
میدانم که اگر ننویسمشان
فردا از یادم رفتهاند
و حسرت از دست داشتنشان را خواهم برد.
این اتفاق برایام افتاده است.
خیلی خسته و خوابآلود بودهام
و بیتی به ذهنام رسیده است.
خواستهام ثبتاش کنم
اما بیحالی و خستگی مانع شده است از جا برخیزم.
در ذهنام چند بار مرورش کردهام.
مطمئن شدهام که از حفظم
و فردا میتوانم بنویسماش
و ادامهاش بدهم.
صبح برخاستهام
و هیچ در ذهنام نبوده است.
پس ناگزیرم
هر گاه که چنین حالی به من دست میدهد
با هر ضرب و زوری هست
کار را تا آخر ادامه دهم.
هم راحتتر میخوابم
و هم حسرت از دست دادن یک شعر را نخواهم کشید.
بدبختی زمانی است
که با تمام شدن یک شعر
بلافاصله شعر دیگری به ذهنام خطور میکند.
حالا خر بیار و باقلا بار کن!