آقای اسب
لقب آقای اسب را خودم به او داده بودم. هیچکس دیگری از او با این لقب یاد نمی کرد و اورا با این لقب نمی شناخت. همه از او با احترام یاد میکردند. حالا یا از روی احترام واقعی یا ترس. او یک آدم معمولی نبود. او برای همه جناب آقای ... بود. چرا که همیشه رییس بود.
آقای اسب اهل رقابت بود. (فهمیدید چرا این لقب را به او دادم؟) همیشه با دیگران در حال مسابقه بود. هیچ وقت در هیچ چیز نباید از کسی عقب میماند. چه در تحصیلات، چه در کار، چه در ثروت، چه در شئون اجتماعی و جایگاه مردمی. آدم پرتلاشی بود و چون کشش ذهنی و توانایی ذاتیِ کارهای بسیار (و روابط متنوع و قوی اجتماعی، سیاسی و ...) داشت، همیشه میتوانست پلههای موفقیت را به خوبی بالا برود. او افتخار شهر و دیار خود بود. در هیچ همایشی نبود که نامی از او برده نشود. هیچ تقسیم مقامی نبود که او را در نظر نگیرند و هیچ ... .
عقل کل بود. باید درباره هر پیشامدی اظهار نظر میکرد. در فضای حقیقی و مجازی دنبالکنندگان فراوان داشت. خوب میخورد، خوب میخوابید و با درآمد و انرژی زیادی که کسب میکرد هیچگاه افسرده و خموده نبود. کمی چاق شده بود که با توجه به قد بلندش نمودِ زیادی نداشت. کمی قوز پیدا کرده بود. قند و کلسترول و اوره و غیرهاش هم بالا بود که اهمیتی نمیداد.
او نمونه یک انسان موفق بود که دو مدرک فوق لیسانس، یک دکترا و حتی پُست داک داشت. عقلش به کار خودش می رسید. خانوادهاش را راضی نگه میداشت و مردم را شیفته خودش میکرد. در حرف زدن و فنون جذب مخاطب و خطابه ید طولایی داشت. اخلاقش هر چند چنگی به دل نمی زد اما زننده نبود. فقط چون همیشه سرش شلوغ بود، خیلی وقت برای دیگران نداشت؛ گاهی حتی برای خانوادهاش. اگر روزهایش از 24 ساعت به 40 ساعت کش پیدا میکرد این نقیصه هم رفع میشد و دیگر کسی مجبور نبود برای دیدنش چند ساعت پشت در بماند. یک انسان همه چیز تمام. نمونه یک مدیر موفق، یک استاد دانشگاه باسواد، خطیب توانا، انسان خانواده دوست، خَیِّر دغدغهمند و ... یک احساس تنهایی ویرانکننده.
خودش هم سر در نمیآورد. چطور چنین آدمی که یک لحظهاش به بطالت نمیگذشت و مدام با انسانهای مختلف که حلوا حلوایش میکردند میگذشت باید این قدر احساس تنهایی، پوچی و حتی افسردگی میکرد؟
سعی کرد با این احساساتش کنار بیاید. خیلی هم سخت نبود. او قوی تر از آن بود که صرفاً به خاطر یک احساس بیمورد که میدانست (پیش خودش فکر میکرد) هیچ پایه و اساسی ندارد، جا بزند. حتماً کمی خسته شده بود. کمی استراحت و مسافرت میتوانست سر حالش بیاورد و از نو کارهایش را با توان بیشتر پی بگیرد.
بله، حتماً همینطور هم شد. واقعاً هم بیتأثیر نبود. خصوصاً سفر خارج واقعاً رو به راهش کرده بود. انرژیاش برگشته بود. حالا میتوانست دنیا را روی انگشتش بچرخاند. باید تجربههای سفر خارج را در کارهایش متجلی میکرد و به دیگران نشان میداد. اما گندش بزند این احساس پوچی دست بردار نبود.
همهاش به مرگ فکر میکرد. همهاش با خودش میگفت که آخرش چه فایده دارد این همه دویدن؟ انگار غولی از درونش سر برآورده بود. غولی که تا حالا بچه بود و یک گوشهای درون قلبش کز کرده بود و دیده نمیشد اما یکهو بزرگ شده بود و از او بیرون زده بود. کارش به مشاوره کشید. زود دوزاریاش افتاد قضیه از چه قرار بوده است. به هر حال آدم تیزی بود و مسائل را زود درک میکرد.
او اهل رقابت و مسابقه دادن بود. اما مسابقهای که برای او فقط مسابقه بود. برایش فقط مسابقه دادن مهم بودن اما محتوایی پشت آن نبود. او به کارهایی که میکرد هیچ علاقهای نداشت. فقط لذت برنده شدن، مطرح شدن، بالا بودن و شَهوتِ شُهرت بود که او را وادار به این کارها کرده بود. او در حقیقت یک اسب نبود. یک کرّه اسب چموش بود که دوست داشت برای خودش بدود، بچَرَد و جفتک بیندازد اما حالا اسب مسابقهای شده بود که باید مدام قوانین رقابت را رعایت میکرد. آن هم برای چه؟ تا فقط به خط پایان برسد و دوباره برگردد به خطِ آغازِ مسابقه بعدی.
این مسئله برایش ناراحتکننده بود اما به نظرش حرفهای مشاوران باد هوا بود. چطور میشود مردی مانند من اینقدر ضعیف النفس باشد؟ من حتی گاهی 5000 پرسنل ذیل مدیریت خودم داشتهام. دورههای مدیریت مختلفی را در جاهای متفاوت با موفقیت به پایان رساندهام. در انتخابات مختلف پیروز از میدان بیرون آمدهام. چقدر دانشجو تربیت کردهام. این حرفها برای بچه دبیرستانیهاست. برای زن و شوهرهای ضعیف النفس است. برای آدمهای عاطل و باطل است.
راهی که شروع کرده بود توقفگاهی نداشت. باید به پیش میبُرد. خانواده، اقوام، دوستان و مردم از او توقع داشتند. نه، او نمیبایست جا میزد. باید تا آخر راه را با صلابت میرفت. باید نشان میداد که مرد میدان و قویتر و جلوتر از همه است. همین کار را هم کرد.
آن بچه غول بزرگ شده را نمیشد فراموش کرد. هر روز با او گلاویز بود اما سعی میکرد وانمود کند چیزی نیست. سعی میکرد خودش را گول بزند و آخرش گول خودش را خورد. در حالی که فکر میکرد بچه غول را جای خودش نشانده است و دیگر به او فکر نمیکرد، بچه غول روح و روانش را خورده بود. انرژیاش را گرفته بود و به زمینش زده بود. یک روز ناگهانی از پا افتاد. 55 سال بیشتر نداشت. مگر میشد؟ فقط 55 سال؟
امراض جسمی تنش را فرسوده بودند و امراض روحی نمیگذاشتند امیدها سربرآورند و معجزه کنند. روح و جسم دست به دست هم داده بودند تا او را زمین بزنند. او پشت رقبای بیرونی را زمین زده بود و حالا داشت از درون خودش شکست میخورد. او نمیخواست بمیرد. اما دیگر رقابتها تمام شده بود. مسابقه واقعاً به خط پایان رسیده بود. آقای اسب شکست خورد و مُرد.
ناگفته پیداست که چه غلغلهای برای مراسم یادبودش شده بود. در قطعه نامآوران به خاک سپرده شد تا نام و یادش به عنوان فردی تأثیرگذار زنده بماند. اما او نمیخواست یادش زنده بماند. دوست داشت خودش زنده بماند و زندگی کند.