روزنه روشن 1
همه مردم روستا میگفتند: «دیوونهاس.»
من تازه به آن روستا آمده بودم. تازه سربازیام تمام شده بود و به عنوان معلم حق التدریس به آن روستا فرستاده شده بودم. قرار بود شش روز هفته را در روستا بمانم و جمعهها به شهر برگردم.
مدرسه کلاً پنج اتاق داشت و سه تا معلم. سه تا از اتاقها به عنوان کلاس درس بود. کلاس اول و دوم یک اتاق بود. سوم و چهارم یک اتاق و پنجم وششم هم یک اتاق دیگر.
بیشتر بچههای روستا بیشتر از یک یا دو کلاس درس نمیخواندند. من معلم بچههای پنجم وششم بودم. کلاس اول و دوم را یک خانم درس میداد که هر روز به شهر بر میگشت. معلم کلاس سوم و چهارم، آقای رضایتی هم یکی از اهالی روستا بود.
یکی از اتاقهای مدرسه را به من دادند تا وسایلم را تویش بگذارم و شبها آنجا بخوابم. یک اتاق دیگر هم بود که همیشه درش بسته بود و فکر میکردم انباری است. من به خاطر اینکه بیشتر از بقیه توی مدرسه بودم خود به خود به عنوان مدیر و ناظم مدرسه هم شناخته میشدم و اتاقم دفتر مدرسه بود.
پس از مدتی از آقای رضایتی پرس و جو کردم که توی این اتاق چیست که اگر امکانش باشد از آن برای آزمایشگاه یا کتابخانه استفاده کنیم. آقای رضایتی نگاهی به من کرد و گفت: «اونجا اتاقِ اُستاده.» و لبخند باریک و تلخی روی صورتش نقش بست. گفتم: «استاد؟» گفت: «آره. همه بهش میگن استاد. خیلی کم از اون اتاق بیرون میاد. معمولاً اول هر ماه که حقوق بازنشستگیاش را میارن میاد بیرون، یه خرید مختصر و یه دعوای مفصل میکنه و به اتاقش بر میگرده.»
بهت زده گفتم: «من که از حرفای تو سر در نمیآرم. حالا هر کی میخواد باشه. چرا توی مدرسه زندگی میکنه؟ مگه جا قحطه؟ ما که خودمون با کمبود جا مواجهیم.بهتره هر طوری میشه بیرونش کنیم.»
رضایتی شانههایش را بالا انداخت و گفت: «والا چی بگم؟نمیدونم.»
همه مردم روستا میگفتند: «دیوونهاس.» میگفتند: «از بس کتاب خونده،دیوونه شده.» بعدها فهمیدم آن اقا که اسمش آقا جواد روزنه روشن است، قبلاً معلم همین مدرسه بوده. سالها برای بچههای این روستا زحمت کشیده و شاگردان زیادی تربیت کرده است که خیلی از آنها به خاطر تشویقهای او به مدارج عالی علمی رسیدهاند. حتی همین آقای رضایتی هم شاگردش بوده است. تنها مشکلی که داشته، اخلاق خاصش بوده است که باعث شده به این روزگار بیفتد.
من که حالا دیگر خیلی کنجکاو شده بودم، سعی کردم هر جور شده است با او ارتباط برقرار کنم. آقای رضایتی هم دیگر خیلی ازش حرف میزد. میگفت که قبلاً استاد دانشگاه بوده ولی او را به عنوان معلم مدرسه به اینجا تبعید کردهاند و این خیلی در روحیهاش اثر گذاشته است. آدم خیلی با سوادی بوده و خیلی هم در درس و رشد فرهنگ بچههای این روستا کمک کرده است. حتی میخواسته برای روستا مدرسه متوسطه بسازد که نگذاشتهاند. بالاخره هم بر اثر تنهایی و فشار روحی حالت عصبی پیدا میکند و منزوی میشود. هر وقت از اتاقش بیرون میآید حتماً با کسی دعوایش میشود. یا با بقال یا با سبزیفروش یا نانوا یا هر کس دیگر. مدام میگوید: «چرا هیچ کس کارش را درست انجام نمیدهد؟ چرا وقتی اشتباهاتتان را بهتان میگویم، بدتان میآید. چرا دوست دارید به همنوع خودتان ظلم کنید؟»
وقتی حرفهایش را شنیدم احساس کردم با یک آدم پخته و عاقل طرفم نه یک دیوانه اما هر چه سعی کردم به اتاقش بروم، راهم نداد.