پارتی
(داستان)
یک چیز مثل اضطراب و ترس با همدیگر. بدنم مور مور میشد. نه، انگار میلرزید. قلبم تند تند میزد. نفسهایم بریده بریده و سطحی بود. توی تمام عضلات بدنم یک جور انقباض حس میکردم. بیشتر از همه عضلههای پشت کتفم بود که انگار داشت کشیده و از هم پاشیده می شد. ساق پایم کرخت شده بود و درد می کرد اما صورتم نه. چشم هایم دقیق کار می کرد و بیشتر از هر موقع توی چشمخانه ها دودو می زد. همه اجزای صورتم آرام و پر از آرامش بود. سرم هم -برعکس همیشه که وقتی توی سر و صدا قرار می گرفتم، درد می گرفت- درد نمی کرد . فقط کمی احساس خستگی می کردم. صداهای تند و بلند اطرافم توی سرم هو هو می کرد و ضرب آهنگ سریع جاز انگار توی سرم کوبیده می شد. حرکات سریع و دیوانه وار دخترها و پسرهای دور و برم توی ذهنم یک موج ساخته بود که انگار مدام توی صورتم میخورد . توی یک کنج خلوت و نیمه تاریک خزیدم. به دیوار تکیه دادم و آمدم روی زانو بنشینم که خودم را نگه داشتم . نمی خواستم جلو آنها کم بیاورم یا انگشت نما بشوم. دلم می خواست بزنم بیرون. اما اینجوری خیلی بیشتر تابلو میشدم. مخصوصاً که بار اولم بود. هیچ کس مرا نمی شناخت و فکر می کردند می خواهم لوشان بدهم .حتما جلوام را می گرفتند.
خودم را به بی خیالی زدم. زیر چشمی نگاهی به جلو انداختم. اصلا باورم نمی شد. تا حالا پایم به چنین جاهایی کشیده نشده بود. چه لباسهایی! چه قیافه هایی! اصلا شئونات و اخلاق و حفظ حدود و روابط اینجا کشک بود. از اینکه در چنین جایی این کلمات به ذهنم می آمد، خنده ام گرفت. پوزخندم را با نگاهی که توی چشم هایم افتاد خوردم. دخترک برایم چشمک زده بود. سرخ شدم. سرم را دوباره به زیر انداختم. خودم را توی جمعیت گم کردم .
راه افتادم طرف دستشویی. حتماً بی سر و صداتر است. هوایش هم بهتر از بوی گند عرق بدن و عرق های دیگر است. یک آب خنک هم به سر و صورتم می زنم که حتماً حالم را جا می آورد . بعدش هم میزنم بیرون. هر چه بادا باد.
یک هو دستم سوخت. همین طور که دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و جمعیت را کنار می زدم، پشت دستم یک جوری سوخت. فکر کردم آتش سیگار یک نفر خورده به دستم. سرم را بالا آوردم. دیدم مچم چسبیده به بازوی برهنه یک دختر. داشتم منفجر می شدم. دیگر نفهمیدم با چه زوری درب دستشویی را باز کردم که قفل شب بندش شکست. توی دستشویی یکی خم شده بود و داشت استفراغ می کرد. سرم را گذاشتم به چهار چوب در و همانجا روی زمین ولو شدم .
شب خواب دیدم مرده ام و توی فضای بیکران پرواز می کنم. پدرم داشت لباسش را عوض می کرد. در حقیقت داشتند لباسهایش را عوض می کردند . لباسهای نو و تمیزش را بیرون آوردند و لباسهای کهنه و کثیفی به او پوشاندند. از خواب پریدم. چه قدر وقت بود پدرم را ندیده بودم . نکند اتفاقی برایش افتاده باشد . شاید هم برای من اتفاقی افتاده است .