ارزش احساسات
(داستانک طنز)
گل حسن یوسف، شمعدانی، شب بو، آفتابگردان. می گویم: «آخه کی توی گلدون آفتابگردون می کاره و توی پاسیو می گذاره؟» می گویم: «آفتابگردان قد می کشد، می شود اندازه یک چنار.» ریز می خندد: «خوب، بهتر. تا حالا کی رو دیدی توی پاسیو اش چنار داشته باشه و دور تا دورش هم کاکتوس های کوچولو؟ یه پیره زن هم هر روز به همه آنها آب بده» باز هم ریز می خندد. می گویم: «به من نگید پیره زن.» ناخن هایش را لاک می زند: «به دل نگیر. خوب، پیره زنی دیگه.»
هر روز از هشت صبح تا ده، یه جارو و گردگیری کوچولو وآب دادن به گل های پاسیو. اما روزهایی که مهمان داشته باشند، باید برای آشپزی بیایم کمک خانم. خانم امر می کند: «امروز کارت تو مطبخه.» آقا را اما کم می بینم. تر و تمیز. صورت اصلاح شده؛ سه تیغه. لباس شیک. صبح ها که می رود بیرون. ولی ظهر که بر می گردد، دست هایش سیاه است. سیاه و روغنی. اولین بار که دیدم باور نکردم. خانم گوشش می خاراند. شغل شوهرش تعویض روغنی است. می گویم: «این همه افاده. تعویض روغنی؟» توی دلم البته. بچه ندارند. خانم حوصله اش که سر می رود، بعد از کارها من را نگه می دارد، برایم حرف بزند: «دلم می گیره تنهایی.» قهوه را خودش درست می کند. «باباش می فرستدش خارج درس بخونه. درس رو نصفه ول می کنه، بر می گرده. بابا خیلی پولداره. محسن می گه: ددی، من به تعویض روغنی علاقه دارم. بابا می گه: اما این مناسب شأن ما نیست. از اون گذشته، دستات سیاه می شه، پسرم! محسن می گه: این دنیا که همه چیزش سیاس. بذار یه خورده از سیاهیش بماله به دست و بال ما. محسن خیلی شوخه. گفتم که فکر نکنی از بیچارگی تعویض روغنی شده.» می گویم: «بلا به دور. صد رحمت به کاظم دیوونه.» توی دلم البته. خانم برایم فال قهوه می گیرد: «شما بدبخت بیچاره ها تا آخرش بد بخت می مونید.» به جای فال از شوهرش و پول ها و رفیق هایش حرف می زند: «محسن با احساس ترین تعویض روغنی دنیاس.»