آرزوها
آرزوهایی داشتهام
که سالهاست به دنبال رسیدن به آنها هستم
اما بعد از گذشت سالها
متوجه میشوم
که رسیدن به آنها محال است
یعنی به این نتیجه میرسم
که هر چه تلاش بکنم
با وضعیتی که دارم
هیچ گاه به آن آرزوها نخواهم رسید
زور زدن بیشتر فایده ندارد
بهتر است رهایشان کنم
به کارهای دیگر بپردازم
و بر آرزوهای دیگر
که خیلی کوچکتر هستند متمرکز شوم
این سیر سالهاست که ادامه دارد
آرزوها مدام کوچکتر و کوچکتر شدهاند
گاهی به فهرست آرزوهای فعلیام نگاه میکنم
و متوجه میشوم
که رسیدن به
چه چیزهای کوچک
ساده
و حتی گاه پوچی
برای من حکم آرزو پیدا کردهاند
حتی نمیدانم به همین چیزهای کوچک
و بیارزش هم
خواهم رسید یا نه؟
گاه سعی میکنم آرزوهای امروزیام را
با آرزوهای دوران جوانیام مقایسه کنم
میبینم امکان ندارد
حتی نمیتوانم به چنین مقایسهای فکر هم بکنم
از فکر به آن دچار وحشت میشوم
با خود میگویم
دارم به کجا میروم
واقعاً باید چه کار کنم؟
چه شد که در چنین چرخهی معیوبی گرفتار شدم
و امکان رهایی از آن را هم ندارم
کاش میشد
به همین آرزوهای کوچک امروزیام برسم
به آرزوی کوچکی که همین حالا دارم
فقط لحظهای آرامش