بی قراری
شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ
پیاده، خسته، نشسته، فُتاده و نرسیده
قرار بود شوی سربلند، نور دو دیده!
جبین چروک شد از رنج روزگار، چه حاصل؟
ز بار خستهدلی گشته قامتت چه خمیده؟
سفر نرفتی و اکنون جوانیات به سفر رفت
کجاست تا که جوانی ببیندت چه رسیده؟
نه رنگ در رخ و نه قوّتی است داخل بازو
به زیر پوستت انگار روح مرگ خزیده
چرا قرار نداری؟ چرا چنین به تقلّا
به دور خویش بپیچی چو مرد مارگزیده
چه شد چنین به فلاکت فتاده است کسی که
تمام عمر به صد سعی هر کجا بدویده
تمام پاسخت اینجاست، در دلی که نجستی
درون خویش ندیدی جواهرات عدیده
#محمد_جلوانی
۰۰/۱۱/۱۶