روزگار
يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۳۰ ق.ظ
داغها بر سینه دارم از جفای روزگار
کاش میشد زیر و رو گردد بنای روزگار
کاش میشد روزگار از بُن بریزد، میگرفت
بعدِ محوش روزگاری تازه جای روزگار
پایههایش هست سست و نرم و لغزان چون که هست
روی خونهای دل ما پایههای روزگار
آنچنان دارد سر آزار ما انگار هست
فرق بین خالق ما و خدای روزگار
ما پُر از غوغا و شور و ناله و آه و فغان
هیچ کس نشنیده است اما صدای روزگار
فِرز و ساکت میبَرَد کار خودش پیش این زرنگ
تا نبیند کس به صحنه رد پای روزگار
در نهایت مردمان آگه شوند از فتنهاش
آشکارا میشود آن هوی و های روزگار
میکند آخر رهایت با فریب اندر بلا
ای که خود را کُشتهای بهر رضای روزگار!
همره و یار است اما در بِزنگاهی سریع
میخوری با نامرادی پشت پای روزگار
میشوی بیدار وقتی مست و مدهوشی و خواب
میخوری سیلی ز غفلت از جفای روزگار
۰۲/۱۱/۲۹