من را
به آتش میکشی قلب پر از داغ و غم من را
چه میخواهی ز من؟ خواهی مگر تو ماتم من را؟
نمیخواهی تو شادی را درون چشم من بینی
ولی خواهی ببینی هر شب اشک نم نم من را
چنان قلب تو چون فولاد سرد و سخت و سنگین است
که کم کردی دگر روی دل مستحکم من را
اگر اینگونه خواهی داد ادامه زیر این محنت
هویدا بینی از من زودتر قد خم من را
هر آن کس بام او بیش است برفش بیشتر اما
چرا دادی تو برف بیشتر بام کم من را؟
دلم را چون وطن باشم نگهبان، از دروغ اما
ببینی سرنگون آن وقت نقش پرچم من را
نمیدانی چه زجری میکشم از ظلم و آزارت
که نشناسی تو اصلاً نکتهای از عالم من را
تو که پروا نداری هیچ از خون بر جگر کردن
بیا و لااقل بر زخم من نِه مرهم من را
نباشد مرهم من جز وصال یار دلجویم
دگر ظالم نکن دور از من آخر همدم من را
مرا افسرده کردی آنچنان که هیچ کس دیگر
نمیآرد به یادش روی شاد و خرّم من را