ماجراجویی
ماجراجویی را دوست داشتم.
برای آن خیلی هم سرمایهگذاری میکردم.
تحقیق و مطالعه دربارهی این که چگونه میشود ماجراجویی کرد.
این که چگونه میتوان زندگی را از یکنواختی خارج ساخت
و نهایتاً این که چگونه از این طریق میتوان به زندگی معنا داد.
آرزوی سفر به دور دنیا ...
اگر نشد دور ایران ...
و باز هم اگر نشد شهر خودم.
یادم است یک نقشهی جهان به دیوار اتاقم زده بودم.
این یک هدف و آرزوی سطحی نبود.
واقعاً واقعی بود.
اما چه شد که همهی اینها محو شد.
دود شد و به هوا رفت.
و من شدم یک آدم خموده
کارمندمآب
گرفتار روزمرّگیها
و فارغ از هر آرزوی ماجراجویانه.
نمیدانم مشکل دقیقاً از کجاست.
مطمئناً بخشی از آن به خودم برمیگردد
اما شرایط روز و وضعیت اقتصادی و عوامل بیرونی هم در آن دخیل هستند.
هر چه سن من بالا میرود
از ماجراجویی من کاسته میشود
و بر محافظهکاریام افزوده.
شاید نیاز به یک جرقه
یا یک جهش داشته باشم
تا برگردم به شور و احساس قبلی.
حتی از قبل هم بالاتر بروم.
آیا دیگر کار از کار گذشته است؟
مطمئنم کار از کار نگذشته است
اما اگر همین روند را ادامه دهم هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد.
اینها را برای چه نوشتم؟
داشتم کتاب از کیپ تا کاپ نوشتهی رضا پاکروان را میخواندم.
سفرنامه و خاطرات دوچرخه سواری نویسنده از یکی از شمالیترین نقاط اروپا
تا جنوبیترین نقاط آفزیقا
در طی صد روز.
سفرنامه ای واقعا خواندنی و جذاب
از سفری ماجراجویانه و پر از هدف و امید
آن قدر شیرین است که
کل چند صد صفحهی آن را می توان در یک نشست خواند.
از بس که خواننده را دنبال خودش می کشد
و می برد
از بالای کره خاکی تا پایین آن
برای رسیدن به آرزویی برای ثبت یک رکورد
و در عین حال کاری خارق العاده در جهت ساختن دنیایی بهتر.
کاش کتاب های بیشتری از قلم نویسنده منتشر می شد
و خاطرات و تجاربش در اختیار ما قرار می گرفت
ما انسان های خموده
و در لاک خود فروخفته
بلکه تلنگری باشد تا بیدار شویم
واقعاً از خواندن این کتاب وجودم دچار هیجان شده بود.
احساس کردم آن حس قدیمی دوباره در من زنده شده است.
گفتم با شما هم در میان بگذارم.