معنا و هدف زندگی
هر چه فکرش را میکنم تنها هدفی که میتوانم برای زندگی خود تصور کنم
که میتواند به زندگیام معنا دهد،
رفتن، گشتن و دیدن زیباییهای دنیا،
هر جور و هر نحو
در حد کنجکاوی و حتی فضولی است.
رازهای سر به مهر را شنیدن،
کنکاش کردن،
دانستن،
پی بردن از راه سرک کشیدن در کتابها،
در طبیعت،
در دیدن بناهای تاریخی،
در حرف زدن با افراد
و هر راه و روش دیگر.
مشکل این است که این هدف من از زندگی است
اما انگار زندگی اجازه پیگرفتن این هدف را به من نمیدهد.
شاید هم میدهد
اما من راهش را بلد نیستم
و نمیتوانم از آن استفاده کنم.
فعلاً قناعت کردهام به کتاب خواندن.
هر کتابی که عشقم بکشد.
حتی بدون روش و هنجار و ترتیب و هدف مشخص.
خودم را سپردهام به دست باد و امواج زندگی
تا ببینم به کجا مرا میراند.
راستش انرژی ندارم تا مسیر خودم را بروم.
خسته و دلزده نیستم
اما انگار حسش نیست.
خوابم میآید.
تنبلم؟
روزگار مرا فرسوده کرده؟
خموده و افسردهام؟
مریضم؟
نمیدانم.
شاید گذشت زمان بهترم کند،
شاید هم بدتر.
به هر حال عنانم دست خودم نیست
و هدف زندگی را طاقچه بالا گذاشتهام
و گاه گاه فقط نگاهش میکنم
و آه میکشم.