با موسیقی زنده می مانیم
گاهی اوقات که در گیرودار مشکلات زندگی خسته و افسرده میشوم یا با دیدن اخبار رسانهها از مشاهدة حجم انبوه جنگ و جرم و جنایت که تقریباً همه جای جهان را در خود فرو برده، احساس پوچی و ناامیدی می کنم با خود می اندیشم در این شرایط اسفناک چه چیزی می تواند انگیزه، روحیه و شادی برای امید به زندگی بهتر و قدرت گفتگو و تفاهم برای ارتباط انسانی تر با دیگران به ما بدهد؟ در یک کلام نیروی زایندة زندگی که میتواند ما را از این مغاک سهمناک برهاند از ریشة چه گیاهی می توانیم بمکیم؟
اولین پاسخی که به ذهنم می رسد پناه بردن به دامان پر مهر و عطوفت هنر، به ویژه هنر الاهی، معنوی، جاودانی و نهایتاً انسانی موسیقی است. موسیقی زبان بین المللی عشق است که نیاز به مترجم ندارد و همة انسانها میتوانند با توجه به فرهنگ خود آن را با لهجه های گوناگونشان در گوش یکدیگر زمزمه کنند و با افسون آن عطر محبت و صلح و دوستی را در سراسر جهان بپراکنند. برای تبیین نظر خود به یک خاطره اشاره می کنم. اتفاقی که ممکن است برای دیگران هم به شکل های دیگر افتاده باشد.
در سال 1376 با پایان یافتن مقطع متوسطه و پشت سر گذاشتن دورة پیش دانشگاهی در رشتة ریاضی و فیزیک در آزمون دانشگاه ها شرکت کردم. در آن سال در رشتة مکانیک سیالات در دانشگاه آزاد اسلامی پذیرفته شدم. با اینکه تحصیلاتم در رشتة ریاضی بود و کم و بیش موفق هم بودم اما دلم بیشتر با رشته های علوم انسانی و مشتاق به ادامة تحصیل در یکی از رشته های آن بودم. بخت یار شد و در آزمون و مصاحبه ای که به صورت جداگانه برای ورود به دانشگاه علوم اسلامی رضوی (مشهد) داده بودم قبول شدم و برای ادامة تحصیل در رشتة فلسفه و کلام اسلامی به آن شهر عزیز سفر کردم. هر چند پس از چندی بنا به دلایلی تحصیل در آن دانشگاه را رها نمودم.
تازه جوانی هجده ساله بودم. هنوز طعم دوری از خانواده آن هم با آن مسافت زیاد را نچشیده بودم و تجربة زندگی مستقل را هم نداشتم. در یکی از اتاق های دانشگاه که حجره های مدرسهای قدیمی بود و به صورتی مدرن بازسازی شده و مشرف به حرم حضرت امام رضا (ع) بود ساکن شدم. هم اتاقی هایم از من بزرگ تر و از شهرهای دیگر با فرهنگ های دیگر بودند و در طی یک هفته ای که بدان دانشگاه پا گذاشته بودم با اینکه ارتباطات نسبتاً خوبی با آنها برقرار کرده بودم اما احساس تنهایی و غربت شدیداً آزارم می داد. وسایل ارتباط جمعی چندان فراگیر نبود. هنوز موبایلی در کار نبود و ارتباط با خانواده از طریق تلفن کارتی و به ندرت میسر می شد. چون مسافتم از خانواده بسیار دور بود می دانستم که تا چند هفتة دیگر نیز موفق به زیارت آنها نخواهم شد و این بر احساس غربتم می افزود. در آن زمان هنوز نامه نوشتن برای خود جایگاهی داشت چرا که نمیتوانستی با استفاده از شبکه های اجتماعی مدام احوالپرسی کنی و متن و عکس و صدا بفرستی. به همین خاطر بعدها من هم به نامه نگاری روی آوردم که نامه هایش هنوز موجود هستند.
از قبل به موسیقی علاقه و انس وافری داشتم و در حد امکانات محدود خود از موسیقی های مختلف استفاده میکردم و از آن بهره و حظ روحی می بردم اما فضا و مکان محل تحصیل اجازة حضور موسیقی در متن زندگی و تحصیل را نمی داد تا با حضور انرژیبخشش تجدید خاطره و دفع ملال کنم. یادم می آید بعداز ظهر جمعه بود. تازه یک هفته از ورود من به دانشگاه می گذشت اما به من بسیار بیشتر از اینها نمود کرده بود. بنا به روال سنتی باقی مانده در دانشگاه، اتاقها تخت نداشتند. خسته و غمگین و تنها کنار اتاق خوابیده بودم و پتو را روی سرم کشیده بودم. همان طور که در خواب بودم احساس کردم که نوایی به گوشم میرسد. نوای آرام و ملایم موسیقی بود. آهنگ آشنایی بود. صدای استاد شجریان بود که تصنیف مرغ سحر را میخواند. نمی دانم کدام آلبوم بود. اصلاً نمی دانم چه کسی کاست در ضبط گذاشته بود (آن موقع هنوز فایل های صوتی پخش موسیقی با کامپیوتر یا پخش کننده های الکترونیکی دیگر نبود) و صدا از کجا می آمد (حداقل وقتی بیدار شدم چنان بیخود بودم که متوجه نشدم) فقط همان طور که زیر پتو بودم احساس کردم که سراپای من دارد آتش می گیرد. داغ شده بودم. احساس میکردم از سراپایم شعله می کشد. مانند فشفشه از جا برخاستم و به دنبال منبع صدا گشتم. حیران و سردرگم از حالتی بودم که برایم رخ داده بود. با موسیقی انس داشتم اما هرگز فکر نمی کردم تجربه های خاطره انگیز من از موسیقی اینگونه بتواند روح مرا مسخر خود کند و در خود فرو برد. احساس کردم خلسه ای عرفانی به من دست داده است. هنوز که هنوز است پس از گذشت این سالیان حس روح نواز آن روز در خاطر من باقی مانده است. حسی که جانشین همة خلأها و نیازهای روحی من در آن لحظه شده بود. با خود میاندیشم آیا چیزی جز موسیقی می توانست در آن زمان و مکان اینچنین تأثیری بر من داشته باشد.
هر از گاهی این خاطره را با خود مرور میکنم و حسرت می خورم که ای کاش بیش از این با موسیقی انس داشتم و میتوانستم حداقل بر یک ساز تسلط داشته باشم و با استفاده از آن و ورود به دنیای این زبان انسانیِ بین المللی حداقل حال چند انسان را حتی در حد کمترین میزان قابل تصور بهتر کنم و باعث شوم بهتر زندگی کنند و زنده بمانند.