رساله کشف جنایت میرزا عبدالغفار
بعضی چیزها مثل لباس و پوشاک تابع مُد هستند. هر از گاهی شکلی از آنها مد میشود و پس از مدتی جای خود را به مد بعدی میدهد. در عالم ادبیات هم این اتفاق میافتد. مثلاً در کشور ما زمانی نویسندگان، رمانهای تاریخی به تقلید از الکساندر دوما مینوشتند. زمانی دیگر داستانهای سریالی و آرسن لوپنی مد شده بود. در مقطعی ادبیات مارکسیستی و دنیای ماکسیم گورکی بر ادبیات ما اثر گذاشته بود. الآن هم به نظر میرسد چندی است بورخسگرایی و حتی بورخسبازی ذهن بعضی داستاننویسان ما را به خود مشغول کرده است.
دوست اهل قلمی دارم که رشتهی تحصیلیاش تاریخ است. الآن دیگر دکترایش را در رشتهی تاریخ با گرایش تاریخ محلی گرفته است. اواخر دههی هفتاد در دوران لیسانس زمانی که من در دانشگاه یزد علوم اجتماعی میخواندم و ایشان بالتبع تاریخ، با یکدیگر آشنا و دوست شدیم. اسمش عبدالله طاهری و اهل اهواز است. چندین سال از او بیخبر بودم. چندی پیش مشغول مرتب کردن کتابهایم بودم که چشمم به کتاب ریشههای بحران در خاورمیانه نوشتهی دکتر حمید احمدی افتاد. این کتاب را عبدالله به من هدیه کرده بود. تقدیمنامهای هم اول کتاب نوشته و امضا کرده بود. زیر تقدیمنامه تاریخ 18/10/79 خورده بود و آدرس و شماره تلفن ثابتی از اهواز نوشته بود.
آن زمان هنوز موبایل نیامده بود یا تازه آمده بود و خیلی کم بود. ذوق زده شدم. شروع به تماسگرفتن کردم. شمارههای اهواز پس از این چند سال عوض شده بود اما نهایتاً با کلی مکافات به کمک یک دوست توانستم شمارهی جدیدش را پیدا کنم. دلم برایش تنگ شده بود و مُصِر بودم پیدایش کنم. تماس گرفتم. آیا هنوز همان جا بود؟ آن جا منزل پدرش بود. زمانی که با هم دوست بودیم مجرد بود و در خانهی پدرش زندگی میکرد و قاعدتاً باید شماره هم از آنجا بوده باشد. نبودش. گفتند: «در یک مرغداری که مال برادرش است در حومهی اهواز زندگی و کار میکند.» شمارهی مرغداری را گرفتم و زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. با آن لهجهاش. یاد چانهی باریک و ریشهای تُنُکش افتادم. خوشوبش کردیم و دریغ سالهای گذشته را خوردیم. هنوز مجرد بود. کنج عزلتی برای خودش جور کرده بود. میخواند و مینوشت. دعوت کرد به دیدنش بروم که من هم از خدا خواسته رفتم. سفری از اصفهان به اهواز برای دیدن دوست دیرین.
دیدار جالبی بود. احساس کردم بیشتر از من پیر شده است. یاد مثنویخوانیهای صبح جمعه تازه شد. در حیاط دانشگاه روی آن نیمکتهای فزرتی. یا در اتاق عبدالله در آن خانهی دانشجویی که من هم ابتدای یکی از سالهای تحصیلی حدود ده روز همان جا مهمانشان بودم. چهار زانو مینشست. عبایی مشکی بر دوش میانداخت و آخرش چند بیتی را هم به آواز میخواند. خاطرات تمامی نداشت. تا صبح پای آتش، کنار قُد قُد مرغها.
هنوز هم مینوشت. از آنجایی که میدانست من هم دستی بر آتش ادبیات دارم، داستانی را که به تازگی نوشته بود برایم خواند و توضیح داد که چرا نوشته است. وقایعنامهای شبهتاریخی بود با زبانی قاجاری، دربارهی اتفاقی که در یک گوشهی ایرانِ زمان ناصری اتفاق افتاده بود. آری، اتفاقی که اتفاق افتاده بود و ذات همایونی را مکدّر کرده بود. بگذارید داستان را لو ندهم. بعد از این مقدمه میتوانید اصل داستان را بخوانید.
عبدالله میخواست داستان را با ضمیمهکردن مقدمهای شامل مستندات شبهجعلی، به شکلی بورخسوار جذابتر و پذیرفتنیتر کند. مقدمه این بود که میرزا عبدالغفار نجمالدوله دانشمند ستارهشناس عهد ناصری و استاد ریاضی دارالفنون، سفری به خواهش احتشام السلطنه حاکم خوزستان و به دستور ناصرالدین شاه قاجار برای بازدید سد اهواز و برآورد مخارج و لوازم و وسایل تعمیر آن به خوزستان آن زمان داشته و از مشاهدات و مسموعات و تحقیقات خویش سفرنامهای دقیق و پرارج با عنوان سفرنامهی عربستان از خود به یادگار گذاشته که هم حاوی اطلاعات مردمشناختی، تاریخی، اجتماعی و سیاسی بسیاری است و هم از ادبیات زیبا و موجزی برخوردار است. این سفرنامه به تصحیح استاد گرامی جناب آقای دکتر سید محمد دبیرسیاقی با عنوان «سفرنامهی خوزستان» یک بار در سال 1341 و بار دیگر در سال 1363 چاپ شده و در سال 1385 نیز توسط انتشارات انجمن آثار و مفاخر فرهنگی در 300 صفحه با شکل و شمایلی جدید به چاپ مجدد رسیده است. روی جلد این چاپ جدید بعد از عنوان سفرنامهی خوزستان [نوشتهی] حاج میرزا عبدالغفار نجمالملک [نجمالدولهی بعدی] نوشته است از چهارشنبه 22 ذیحجة 1298 هجری قمری، تا یکشنبه 14 رمضان 1299 هجری قمری با چند ضمیمه و نیز کتابچة دستور مأموریت خوزستان و گزارش بررسیهای آن سامان.
دوست گرامی من میخواست داستان خود را به عنوان ضمیمهی مفقود شدهی این کتاب که توسط خود نجمالدوله نوشته شده اما به دلایلی محرمانه مانده و از اصل سفرنامه حذف شده و اکنون توسط وی پیدا و تصحیح شده است، معرفی نماید. با این کار شگردی ادبی به کار میبرد؛ یک جور بورخسبازی و با ارائهی شواهد تاریخی داستان خود را پذیرفتنیتر میکرد.
خود کتاب را هم به من داد خواندم. عبدالله دقت بسزایی به خرج داده بود و نگاه و زبان داستان را تقریباً شبیه کتاب درآورده بود، طوری که با این حجم از مستندات و شباهت زبان، این برچسب میتوانست پذیرفتنی باشد. بعدها متوجه شدم کتاب دیگری نیز با عنوان سفرنامهی دوم نجمالدوله به خوزستان با تصحیح، تحشیه و تعلیقات توسط احمد کتابی (همشهری اصفهانی ما) در سال 1386 توسط پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در 244 صفحه انتشار یافته است. راستی خود نجمالدوله هم اصفهانی بوده است.
بگذریم. عبدالله دغدغهی ذهنی خود را برای نوشتن مقدمه با من در میان گذاشت. من به نوعی او را از این کار نهی کردم. اولاً این کار میتوانست برای خوانندهی ناآگاه گمراهکننده باشد. همچنین به نظر من یک نویسنده باید به دنبال پیدا کردن سبک شخصی خود باشد و اینگونه مجذوب مدهای گذرا شدن نتیجهای در بر نخواهد داشت. در عین حال که فریب دادن خواننده برای جلب توجه او را ناروا میدانستم. به همین خاطر پیشنهاد کردم به جای این کار بندهی حقیر مقدمهای بنویسم و دغدغههای او را به خواننده منتقل کنم که نوشتم. خوانندهی محترم میتواند اگر خوشش میآید این داستان را واقعی و ضمیمهی مفقود شدهی سفرنامهی خوزستان میرزا عبدالغفار تلقی کند و از آن لذت ببرد. از این که مقدمه درازتر از ذیالمقدمه شد پوزش میطلبم.
بعدالحمد و صلوه
قربان خاک پای جواهرآسایت شوم
به شرف عرض همایونی میرساند
این کمترین در مدتی که بنابر امر ملوکانه در آن خطهی مشئوم مشغول بودم در یافتن کنه واقعهی مؤلمه و جنایت مؤثّره که شهرتش در اقصای عالم پخش و خاطر ملوکانه را مکدر کرده بود، پس از کاوشی بسزا به صرف آنچه با دیدگان خود دیده یا به سمع قبول از معتمدان محل شنیدهام و جمع همهی اقوال و تحویل آن به قول واحدِ معتبر، قلم به دست گرفته و این سطور را مینگارم. به سر مبارک قسم همه عین حقیقت است و بینی و بین الله تا جان در بدن داشتم برای رسیدن به کُنه وقایع، زحمت طاقتفرسا به جان خریده که خلاف واقع به عرض نرسد. تا آنچه حکم بر رأی و نظر آن قبلهی عالم صادر میشود بر اساس حقایق واقعیات و دور و از خطا و انحراف باشد. ان شاءالله
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید
خطهی مذکوره در سرحدات عثمانی است از سوی مُحمّره. جایی که نه میتوان آن را آبادی نامید، نه بلده است نه رُستاق و قریه و نه هیچ. چند نفر آدمی هستند که از زمان خاقان مغفور به سرحدداری مشغول و بدان صوب مأمور بودهاند. ظاهراً پس از چندی که میرزا تقی خان خرقه تهی و ندای الاهی را لبیک میگوید، جیره و مواجبشان قطع شده، بیچارهها که خانمان دیگری نداشتهاند همان جا ماندگار شده، زاد و ولد میکنند. ناحیتی است به غایت حارّه، امرار معاش صعب و حیات آدمی بالکل ممتنع. چهل پنجاه سر بیشتر نیستند به غایت صد نمیشوند. بزرگشان هلاکو نامی است دور از جان از ایل جلیلهی قاجار که مختصر دیوانگی دارد. از جهت مادری از اعقاب میرزا ابراهیم کلانتر فارس است یحتمل دیوانگیش به همانها بُرده. خود را هلاکوخان مینامد و این خطه را قلمرو پادشاهیاش کرده. کسی هم کاری به کارش ندارد. بهتر است بگویم کسی قدمش بدان جحیم آدمخوار و جهنم اژدهااوبار نمیافتد. بیفتد، تاب ماندن ندارد.
خدا به سر شاهد است عذابی که در چند روزة حضورم حسبالامر ملوکانه در آن صوب کشیدهام به عمر نکشیده بودم. با آنکه حقیر چنان که بر خاطر مبارک پوشیده نیست، ورای تعریف از خود، گرگ پالان دیدهام و در قبیلهای رشید شدهام که پشت در پشت از زمان سلطان غازیِ ماضی به جنگاوری شهرهاند و کوه و بیابان زیر پا میگذارند و شیر میشکارند. (شاه شهید در هامش رساله به خط جلی افاده فرمودهاند چه ... خوریها. معلوم میشود به نظر مبارک رسیده است. نقل همهی هامشها از مصحح است) خاصه آنکه این بنده باید خود را در لباس ژنده و با قوت چارپا و خزنده زنده نگاه میداشت و از دید مردمان مخفی و نامکشوف. جایی که همه همدیگر را که سهل است بزمجهی کوهستان و ریگ بیابان خود را یکایک میشناسند. اطالهی کلام ننمایم. قصد عبارتپردازی در حضور انور منور حضرتعالی نتوان کرد که پیش توپچی ترقه در کردن و پیش قاضی معلق بازی است. (در هامش: خوب میکنی)
بالفور پس از دریافت امر ملوکانه حسبالامر فرمایش همایونی مبنی بر رها ساختن مأموریت سفر و تفحص حال ماجرا، حقیر اول محرم یا یک روز قبل آن ورود یافتم در آن ناحیت، در لباس درویشی و حالت بیخویشی. صیف و شتای ماجرا کی بوده است؟ حدّت و شدت گرما چلّة تابستان، راه بسی صعب و کمیت ما لنگ. تا یوم عاشورا توقف داشتم. پس از عزاداری ظهر عاشورا و شلوغی عصر آن که بالاجبار و ناغافل قمهای هم بر سر کوفتم، بیخبر خود را از دیدگان غیب کرده، با همان زی مندرس و خاک و خونآلود به ظل حمایت احتشامالسلطنه در ناصریه مبارکه اهواز شتافتم و بار یافتم به ادامهی مأموریت سفر و تمهید وظیفهی چهارده اصل. فی الجمله ماجرا بالکل خاتمه، هر کس سر خود را گرفته، به تلاش معاش مشغول بودند. آبادی خراب. جو نامساعد و حرارت هوا فوق تصویر و تصوّر. حشرات موذی از جان آدم بالا میرفتند و لحظهای آرامش نایاب. چندی به عنوان دریوزه پوزه به درگاه خانهی ایشان که چه گویم کپرهایشان مالیدم. انبانی از نی و پیزُر بر روی هم سوار کرده و زیر آن عمر کوتاه میکنند. تنها بنای خشت و گلی انحصار به همین هلاکوی سابقالذکر دارد و مسجد بیدر و دروازهای که نمازگزار ندارد و حالیه سر درب آن همچنان خراب است.
اما اصلالماجرا که باعث تشویش خاطر مبارک بوده و بنده حقیر سراپا تقصیر را برای کشف آن گسیل فرمودید فهو هذا که چهار پسر بودهاند به نامهای جاسم، جسیم، نوری و عطاءالله که طبق گفتهها تازه پشت لبشان سبز و داعیهی سرکشی از خانه و ترک وطن نامألوف داشتهاند. هلاکو به جبر آنها را به کار چراندن گامیش گماشته و از هجرت بدبختان به شهر و آبادی دیگر جلوگیری. آنها هم حکم یاغی به هلاکو پیدا کرده و سر ناسازگاری با زمین و زمان داشتهاند. از جمله اینکه راه چند عدد کولی به آن صوب میافتد از بخت بد روزگار به این چند شباب گرفتار میشوند. (هامش: از کجا بودهاند؟ نفوس مملکت ما یا عثمانیها؟) کولیها برای هلاکو امتعهای آورده بودند. آنها هم از روی خامی و جوانی که شعبهای از جنون است تا میفهمند، اموالشان را ضبط و خودشان را لخت و به بیابان حوالهشان میکنند. کولیان زیر بار نرفته جنگ و دعوا سر میگیرد. نهایت مغلوبه و آنها که با زن و بچه هفت هشت سری بیش نبودهاند راهی دیار دیگر میشوند.
شب هنگام یکی از بختبرگشتهها به طویلهی گامیشان سرک میکشد بلکه چیزی از مال غارت رفتهاش به چنگ آورد یا ضرری به غارتگران وارد. گرفتار چنگال جوانان شده خبط و خطا کرده میزنند طرف را نابود میکنند. آناً ترس از عقوبت هلاکو آنها را سیطره میکند. جهت پنهانکاری مصمم میشوند نعش میت را قطعه قطعه و هر تکه را جایی مدفون کنند. سر را میبرند که حالشان دگرگون میشود و رهایش میکنند در باتلاق. (هامش: به قول رند شیراز نه هر که سر بتراشد یا نتراشد قلندری داند. جد بزرگ ما سلطان محمدخان قاجار کجاست که ببیند ابناء وطنش مرغدلانی هستند که سر نمیتوانند برید. چشمشان را از کاسه درآورد.) که کاشکی به ذهن قاصرشان رسیده بود نعش را همان ابتدا به باتلاق میانداختند. کولی دیگر از ماجرا مطلع و شبانه لخت و عور به خانه هلاکو پناهنده و دادخواه میشود. هلاکو لشکری مرکب از چند نفر حواریون خود به صوب طویله میکشد و جوانان دل افگار را گرفتار و به ضرب و زور مُقُر میآورد.
جنازه را از باتلاق در میآورند و به آبادی میبرند. کولیها از گوشه و کنار جمع میشوند و کولیبازی راه میاندازند. به رسم معهودِ خود چنان معرکهای جلوی خانه هلاکو برای عزای عزیزان خود برپا میکنند تماشایی و صیت آن به اطراف و اکناف میکشد. دل سنگ را آب میکردهاند. قوم و قبیلهی چهار جوان که چیزی نداشتهاند دیه بدهند. هلاکو هم برای این که دست به خون کسی نیالاید و دفع شبهه نماید که این کشتار به دست و دستور او بوده، یعنی عقل میکند که در سرحد عثمانی گزک دست کسی ندهد برای جنگ جدید، خودش هم زیر بار دِین نرود و مرکب خود از معرکه برهاند، سفیری برای کسب تکلیف به محمره گسیل و منتظر میماند. جوانان را هم شَل و پَل میکند و دو به دو در جوال محبوس و به دخمهای میاندازد. روزها در همان جوال به آنها غذا و آب در حد لایموت میدادهاند و بیرونشان نمیآوردهاند. ماندهام که چطور قضای حاجت میکردهاند، سهل است چگونه جان به در بردهاند.
تا روشن شدن قضیه و حکم محکومان برای اجتناب از تلاشی جسد آن را در تابوتی روی سقف سر در مسجد میگذارند و به هر جان کندنی بوده با برگ خرما و پیزُر میپوشانند و با آب ریختن و باد زدن نگاه میدارند. سفیر و حکم طولانی میشود بلکه نمیرسد. سر در مسجد نم میکشد و ویران میشود. نعش سرنگون و سر بریده جلوی درب مسجد میافتد و کریه منظرهای پدید میکند. اتفاق را گذر سیاحان و مساحان و مترسّمان فرنگ که برای تعیین حدود سرحد ایران و عثمانی آمده بودهاند بدان صوب میکشد. (هامش: این پدر سوختهها کی بودهاند؟ کجا بودهاند؟ حالا کجایند؟ مگر سر حد هنوز مغشوش است؟) کسی را یارای برداشتن سر و بدن متعفن نبوده. فرنگان جویای احوال ماجرا میشوند. بر حال جوانان در حال موت رقت میآورند. از جوال به در میکشند. با قیافهی زردنبو و دست و پای شکسته و حال نزار (هامش: کاش مرده بودند در همان جوال. مادر به عزاها) جلو سردربِ خراب کنار نعش و سر مینشانند و عکس بر میدارند. همان عکس را به عنوان قوم وحشیِ آدمخوار در کاغذ اخبار روزنامچهجات فرنگ طبع و مایهی شرمساری ایران و ایرانی را فراهم میکنند. تکدر خاطر همایونی که ملال خاطر همهی خانهزادان و بندگان درگاه است که لبریز از مرحمت بندهپروری و مملکتداری و تدبیر امور و سیاست مدن است بر این قرار گرفت که شمهای از ماجرا مکشوف شود که در نهایت ایجاز به عرض مبارک رسانده شد. تا صلاح مملکت خویش چه بدانند و امر را چگونه به اصلاح برسانند.
شباب که یله و رها و به حال گدایی هستند. هلاکو هم سر به مستی و عربده گذاشته تا کسی مزاحمش نشود. فیالحال نام و نشان فرنگان بر حقیر مکشوف نیست. سه چهار نفری بودهاند که از بلاد فرانس همراه با یک نفر عثمانی و یک ایرانی همراه بودهاند. نام ایرانی را میرزا قهار ظاهراً بدهیبت و بیسواد که رشوه میگرفته و زمین میفروخته گفتهاند. از نام عثمانیها و فرنگان اطلاعی کسب نشد. عکاسشان ظن قریب به یقین همان مادامی است که با اعوان و اذنابش در شوش حضرت دانیال نیز گنجینههای پنهان را مکشوف و با خود به دیارش حمل میکند. جهت حذر از لاف لاطائلگویان این ضمیمه در ضمایم کتاب سفرنامه نیامد.
والله العالم
زیادی تصدیع مایهی شرمساری است.
چشم به راه مرحمت و اوامر ملوکانه
دعاگوی قبله عالم
میرزا عبدالغفار
17 شوال 1299 هجری نبوی
(زیر نامه آمده است: هلاکو را خِرکِش کنید پاتخت. میرزا قهار را هم بیابید و پدرش را بسوزاید مرتیکه را. آن مادام هم اگر دیالافوا است، پیشکشیهایش کم بود، مملکت شهر هرت که نیست، بیاید حرف بزند. اگر مادام دیگری است بیاید ببینیم کیست؟ شکل و شمایلش چیست؟ میرزا عبدالغفار برای توضیحات بیشتر مصدع شود. شراب شیرازی که گفته بود چه شد؟)
داستان را خواندید؟ قضاوت با خودتان