زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

زوایا

سرکشی به زوایای پنهان کتاب، ادبیات و فرهنگ

اینجا صفحه ای است برای به اشتراک گذاشتن شعرها و نوشته هایم در زمینه های مختلف فرهنگ و ادبیات، معرفی و نقد کتاب.

نویسندگان

اولین مواجهه 6- خوشنویسی

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ق.ظ

هنر در زندگی مردم ایران در دهه‌ی شصت شمسی چه جایگاهی می‌توانست داشته باشد؟

به جرأت می‌توانم بگویم: هیچ.

زندگی درگیر جنگ و ویرانی و کوپن و خبرهای ناگوار چه ربطی به هنر دارد؟

در این حالت تنها استفاده‌ی تبلیغاتی از هنر می‌تواند آن را تا حدودی در زندگی مردم جاری کند؛

سرودهای انقلابی، نمایش‌های مناسبتی، اشعار تبلیغی، مسابقات قرآن و اذان و نهایتاً هنرهای دستی و سنتی.

اینها ابعادی از هنر بود که وجود داشت.

اگر در خانواده‌ای به دنیا آمده بودی که پیشینه‌ای از هنر نداشت

راه باز کردن به عالم هنر بسیار سخت و اصلاً بی‌معنی بود.

نمی‌گویم نبود اما توجیهی نداشت.

مثلاً در آن اوضاع چرا کسی باید عکاسی می‌کرد یا فیلم می‌ساخت یا مینیاتور می‌کشید.

هیچ کدام توجیهی نداشت مگر آن که در خدمت ترویج گفتمان انقلاب باشد.

هنرهایی مثل موسیقی و رقص که اصلاً و ذاتاً حرام انگاشته می‌شد.

برای همین نهاد اصلی و رسمی مروّج هنر

حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی بود.

اصلاً وزارت‌خانه‌ای برای هنر وجود نداشت.

وزارت فرهنگ و هنر قبل شده بود

وزارت فرهنگ و "ارشاد اسلامی".

یعنی هنر مساوی شده بود با ارشاد اسلامی.

اما در مدرسه درسی به نام هنر وجود داشت.

که البته فقط محدود به نقاشی و خوشنویسی بود.

یادم است تا آخرین سال‌های تحصیل در مدرسه

همیشه به محض گرفتن کتاب‌های درسی

اول کتاب‌های هنر و ادبیات را تا ته ورق می‌زدم

و لذّت می‌بردم.

ولی به صرف داشتن کتاب هنر نمی‌توانستی وارد عرصه‌ی هنر بشوی.

نمی‌توانستی نقاشی یا خطّاطی یاد بگیری.

همان طور که با خواندن کتاب ادبیات هم نمی‌توانستی شاعر و نویسنده شوی.

نهایتاً کمی دلت را می‌لرزاند

و تشویق می‌شدی تا راه و روزنه‌ای پیدا کنی.

اما کار وقتی سخت می‌شد که از تو کار هنری طلب می‌کردند.

یعنی معلّمی که خودش تقریباً هیچ چیز از هنر نمی‌دانست به تو تکلیف می‌کرد

که یک کار هنری را به عنوان تکلیف درسی انجام دهی و به کلاس بیاوری.

چیزی که خودش بلد نبود درس بدهد.

آری

این اتفاق برای من افتاد.

کلاس چهارم ابتدایی بودم

معلم جالبی داشتیم که خیلی جَذَبه داشت.

بدجور هم دست بزن داشت.

اتفاقاً به من خیلی لطف داشت

چرا که من شاگرد اول کلاس بودم

و درسم خیلی خوب بود.

گاه می‌شد که وقتی از من درس می‌پرسید آن قدر خوشش می‌آمد 

که می‌گفت به جای یک بیست

دو بیست به تو می‌دهم.

یا می‌گفت به جای بیست

بیست و پنج به تو می‌دهم.

یک بار گفت برای فردا چهار خط خوشنویسی بنویسید:

-با قلم نی دزفولی و مرکّب-

"ادب آداب دارد".

خریدن قلم نی و مرکّب و لیقه و تراشیدن قلم و دیگر بساط آن بمانَد.

چه طور باید می‌نوشتیم؟

اصلاً این را به ما نگفت.

ناچار دست به دامان پدر شدم.

پدرم خوشنویسی بلد نبود.

هر چند دست‌خطّش درشت و واضح بود.

و بر اساس همان دست‌خطّی که خودش می‌نوشت

این بار با قلم درشت 

برای من نوشت:

"ادب آداب دارد".

من هم همان طور نوشتم.

چیزی شده بود بین خط نسخ و حروف چاپی.

نوشته را بردم سر کلاس.

به معلّم نشان دادم.

نگاهی کرد و انگار بدش هم نیامد.

گفت: آهان، به این خط نوشته‌ای؟

و سری تکان داد.

نگو که خط برای تعلیم خوشنویسی در مدرسه، فقط نستعلیق است.

من که تا آن زمان اسمش را هم نشنیده بودم.

چیزکی روی تخته نوشت؛

بر اساس آن چه در کتاب بود.

این که قلم را این جوری بگیرید

و چند نقطه از بالا تا پایین بکشید

تا بشود الف

و قس علی هذا.

پدر در همان سال مرا به یک مدرس خوشنویسی سپرد.

مرد میانسال خوش‌رویی که هم تابلوسازی می‌کرد و هم خوشنویسی

به نام علامه.

تابلو مغازه‌ی پدر را هم همو ساخته بود.

بعدها مهر کتابخانه‌ام را هم خودش ساخت.

دفترش نزدیک مغازه پدر بود 

در خیابان احمدآباد اصفهان

نرسیده به میدان احمدآباد

که آن روزها هنوز چهارراهی بیش نبود.

با یک دفتر چهل برگ معمولی

با برگ‌های ضخیم

و یک قلم سر کلاس رفتم.

استاد لبخندی زد و گفت روی این برگه‌ها که نمی‌شود با قلم نوشت.

جوهر رویش پخش می‌شود.

باید روی ورق گلاسه نوشت.

باید دفتر مخصوص خوشنویسی بخری.

اما خودش داخل همان دفتر با خطی بسیار خوش به من سرمشق می‌داد

که ای کاش آن دفتر را نگه داشته بودم.

ناگفته نماند که هیچ گاه از ورق گلاسه خوشم نیامده است.

لیز و سنگین و بدقلق است.

اما چاره ای نبود.

استاد از پیشرفتم خیلی خوشش آمده بود.

خودش گفت که تا کنون شاگردی به بااستعدادیِ من در خوشنویسی نداشته است

که با این سرعت پیشرفت کند.

با این که به خوشنویسی علاقه داشتم و استعدادم هم خوب بود ولی ادامه ندادم.

چرایش را نمی‌دانم.

شاید چون به نقاشی بیشتر از خوشنویسی علاقه داشتم.

کما این که هنوز نقاشی‌ها و مینیاتورهایی که خودم بدون استاد کشیده‌ام را دارم

و بدک هم نیست.

کلاً از هنر خوشم می‌آمد.

فرقی نداشت خوشنویسی باشد

نقاشی باشد

یا عکاسی.

شاید به همین خاطر زیاد شاخه به شاخه شدم

و نتوانستم تمرکزم را روی یک هنر داشته باشم.

شاید هم همه‌ی اینها بهانه‌هایی است برای توجیه تنبلی خودم.

خاطره‌ی جالبی از انجام ندادن تکلیف خوشنویسی در همان سال دارم.

یک بار فراموش کرده بودم تکلیف خوشنویسی خود را بنویسم.

به معلمم گفتم که نوشته‌ام ولی یادم رفته است بیاورم.

معلم که هم مرا دوست داشت هم نمی‌دانست راست می‌گویم یا نه

فراش مدرسه را صدا زد تا مرا با دوچرخه‌ی خود به خانه‌ام ببرد

تا تکلیف خوشنویسی‌ام را بیاورم.

فراش که آقای مرادزاده نام داشت مرا روی میله‌ی جلوی دوچرخه‌اش نشاند 

و به راهنمایی من 

مرا به در خانه‌یمان برد.

سریع خودم را داخل خانه انداختم.

مادرم هاج و واج بود که چرا این موقع به خانه آمده‌ام.

گفتم بعداً توضیح می‌دهم.

سریع دفتر خوشنویسی‌ام را باز کردم

و تند تند چند خط نوشتم.

دفتر را برداشتم و با آقای مرادزاده به مدرسه برگشتم

و این گونه روسفید شدم.

خوشبختانه مادرم دیگر پیگیر مسئله نشد.

اگر هم شده باشد

مطمئناً به او راستش را گفته‌ام.

پ.ن.

معلم کلاس چهارم ابتدایی من در مدرسه‌ی ابتدایی شهید مهرورز آقای ... نام داشت.

 

معلم جالبی بود.

بداخلاق بود

و قیافه‌ای شبیه مرادبیگ در سریال "روزی روزگاری" داشت.

نزدیک اواخر زنگ آخر که می‌شد 

کلاس را به مبصر می‌سپرد و بیرون می‌رفت.

با معلم کلاس پنجم که سال بعد معلم‌مان شد

در آن گوشه‌ها سیگار می‌کشید.

لابد می‌پرسید این مرد کجایش جالب است؟

آن زمان هنگامی که عید نوروز می‌شد

معلم‌هابا نیّات مختلف

مثل زهر مار کردن عید به بچه‌ها

یا ترس از فراموش کردن درس‌ها

یا تقویت آنها

مقدار زیادی تکلیف از انواع و اقسامش به بچه‌ها تحمیل می‌کردند.

هنوز پیک نوروزی باب نشده بود.

-ما برای اولین بار از سال پنجم ابتدایی پیک نوروزی گرفتیم-

روز آخر مدرسه قبل از عید نوروز بود.

همه چهارچشمی به معلم کلاس چهارم نگاه می‌کردند 

و با دلهره منتظر شنیدن تکالیف عید بود.

آقای ... جلوی تخته سیاه رفت و روی آن نوشت:

-نقل به مضمون-

"نوروز ایامی برای خوش‌گذرانی و دید و بازدید و لذت بردن است، بنابر این تکلیفی ندارید."

صدای هورای بچه‌ها مدرسه را پر کرده بود.

چند سال بعد که دنبال مدارک تحصیلی‌ام بودم در اداره‌ی آموزش و پرورش دیدمش.

ظاهراً کارمند آموزش و پرورش شده بود 

و دیگر درس نمی‌داد.

با اشتیاق سلامش کردم.

اصلاً مرا نشناخت.

فکر کنم حتی جواب سلامم را هم نداد.

بعدها چند بار در موقع نماز در مسجد مهرآباد دیدمش.

حتماً بازنشسته شده بود.

هر چه خواستم پیشش بروم 

و سلام و علیکی بکنم

نشد.

نه این که مانعی باشد

خودم نرفتم.

شاید ترسیدم دوباره ضایع شوم.

امیدوارم زنده و سلامت باشد.
 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۵/۰۶
محمد جلوانی

خوشنویسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی