چیزهای بی اهمیت
بیا در مورد چیزهای بیاهمیت حرف بزنیم
چه لزومی دارد همیشه مشغول حرفهای قلمبه سلمبه باشیم؟
چه لزومی دارد زندگی را این قدر جدی بگیریم؟
آیا واقعاً زندگی به این اندازه که ما فکر میکنیم سخت و جدی است
یا ما خودمان این گونه تصور میکنیم؟
حافظ میگوید:
"گفت: آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع
سخت میگردد جهان بر مردمانِ سختکوش".
آیا زندگی
به قول حافظ
فقط بر مردمان سختکوش سخت میگردد
یا بر همه سخت است
اما آدمهای آسانگیر این سختی را حس نمیکنند؟
جواب چنین سؤالهایی به شخصیت و طرز فکر پاسخدهنده بستگی دارد
و برای همین نمیتوان جواب یکسانی به آن داد.
اما علاوه بر آن به یک چیز دیگر هم بستگی دارد:
حال پاسخگو هنگام پاسخ دادن به این سؤال.
ممکن است پاسخگو
هنگام پاسخگویی
حال خوشی داشته باشد.
مثلاً پاسخ مثبتی از یاری شنیده باشد
یا پولی به دست آورده باشد
و فارغ از طرز فکر و شخصیتاش
جهان را در آن لحظه گل و بلبل ببیند.
یا بر عکس
در لحظهی پاسخگویی
و اندیشیدن به این موضوع
حالاش خوش نباشد
باز هم به دلایلی عادی و روزمره.
و در جواب پاسخهایی منفی بدهد.
منظورم این است که پاسخ به چنین پرسشهایی خیلی لحظهای
و وابسته به حال اشخاص است
و نباید چندان جدی گرفت
و انتظار جوابی دقیق و در خور و شایسته داشت.
مگر از متفکران و اهل فلسفه
که عمری را در راه اندیشیدن به چنین موضوعاتی گذراندهاند
و در پاسخشان
فقط حال یک لحظه
یا یک روز
مندرج نیست.
نتیجهی اوقات فراوان و گوناگونی است.
اما موضوع اصلی حرف من این نیست.
موضوع حرفم اهمیت چیزهای بیاهمیت است.
همان چیزهایی که سرسری از آنها میگذریم
و فکر میکنیم تأثیری در زندگی ما ندارند.
همان خرده ریزهای تهِ ذهنمان.
که مدام تلنبار میشوند
و روی دوشمان سنگینی میکنند.
ما مثلاً نسبت به زندگی سختگیر نیستیم
و با بیخیالی طی میکنیم
اما آن چیزهای بیاهمیت دارند کار خودشان را میکنند.
دل و روح و ذهن ما را پر میکنند.
آدم بیخیالی هستی و از زندگیات لذت میبری
اما ناگهان احساس میکنی که خیلی پُر هستی.
دیگر جا نداری.
داری بالا میآوری.
حالت دیگر از همه چیز و همه کس به هم میخورد.
تعجب میکنی.
آخر من که این جور آدمی نبودم.
چرا حالا این طوری شدم؟
کمی فکر میکنی
و میفهمی قضیه از کجا آب میخورد.
آن لحظاتی که باید مینشستی و با خودت خلوت میکردی
و حسابت را با بعضی چیزها
هر چند ریز و بیاهمیت
صاف میکردی و نکردی
و این اتفاق بارها افتاد
و باز هم بارها
و حالا دیگر نه میتوانی کنارشان بگذاری
و نه میتوانی تحملشان کنی.
ممکن است نیاز به ساعتها دوری از دیگران
و تسویه حساب با خودت
و دیگران
و دنیا
و خدا
پیدا کنی
تا بتوانی دوباره به حالت قبلات برگردی.
دوباره بیحساب شوی.
شاد و سرزنده شوی.
اشکالی ندارد.
نگذار کارت به اینجا برسد
اما اگر رسید
همان جا بزن کنار
خودت را خالی کن
این بار سنگین را مدام با خودت این ور و آن ور نبر.
خودت را راحت کن
و بعد دوباره راه بیفت.
فکر کن چه چیزهای بااهمیت یا بیاهمیتی بوده است
که نادیده گرفتهای.
چه جور باید جبرانشان کنی.
آیا هنوز فرصت داری
یا فرصت از دست رفته است.
دم را غنیمت بدان
و تا دیر نشده جبران کن.
برای خودت
و برای زندگیات
و برای اطرافیانت
و برای دنیای بهتری که میسازی
و حتی برای خدا.
قول میدهم
احساس و زندگی بهتری خواهی داشت.