گیجی
گاهی چنان در برخورد با زندگی گیج میشوم که کلاً نمیدانم باید چه کار کنم.
نمیدانم که آیا باید مسیر زندگی را تغییر دهم یا با همین دست فرمان ادامه دهم؟
شاید حرفهایم تکراری به نظر برسند و برایتان ملال انگیز باشند اما فکر کنم این دغدغه بسیاری از انسانهاست.
به ویژه وقتی آدم به سن چهل سالگی میرسد و با خود میاندیشد که تا کنون باید به جایی که میخواسته رسیده باشد اما همچنان در خم یک کوچه است. از خیل عظیم آرمانهای خود هنوز حتی به بخش کوچکی دست نیافته و مجبور است ادامه عمر را با حسرت نداشتهها و از دست دادهها بگذراند.
اینجاست که گیجی به حد اعلای خود میرسد و حتی ممکن است به افسردگی هم تبدیل شود.
هیچ راه حلی وجود ندارد.
قرار نیست معجزهای رخ دهد و هیچ یاریدهندهای هم در راه نیست.
پس باید دل به همین بطالت بسپارد و بگذارد امواج روزگار او را به هر سمت و سویی که میخواهد بکشاند.
شاید ... شاید ... فقط شاید روزی دری به تخته بخورد و او روی خوشی را ببیند.
آن هم فقط از سر شانس و اقبال.
و گرنه انتظار بیهوده است.
چهل سالگی دوران سختی است اگر هنوز به این بطالت عادت نکرده باشی و فکرهای گنده زمان جوانی و آرمانگراییات را دنبال کنی.
چهل سالگی دوران مبعوث شدنهاست اما اگر مبعوث نشده باشی و فرمانده یک لشکر نشده باشی، کهنه سربازی بیش نخواهی بود و تا پایان عمر به جز واکس زدن پوتینهای فرماندهان کاری نخواهی داشت.
اولین مجموعه داستان گلی ترقی به نام «من هم چهگوارا هستم» به همین مضمون چهل سالگی پرداخته است.
چهل سالگی و میانمایگی چیزی است که میتواند انسان را طغیان بکشاند.
حتی به خودکشی.
هر چند کسی که به چهل سالگی رسیده باشد و نداند از این زندگی چه میخواهد در عمل مرده است.