سنگ صبور
صادق چوبک کتابی دارد به نام سنگ صبور. کتاب از زبان چند نفر روایت میشود. انگار که هر کدامشان دارند با یک نفر که نمیشناسیمش صحبت میکنند. در فرهنگ ایرانی به کسی که به حرفها -مخصوصاً درد دلها-ی آدم گوش میکند سنگ صبور میگویند. به همین خاطر کتاب سنگ صبور نامیده شده است.
اما ما نمیدانیم این اشخاص برای چه کسی صحبت میکنند. به غیر از یک نفر که احمد آقاست. احمد آقا یک معلم است. یک آدم معمولی و تنها که برای خودش تفکراتی دارد. اما او تنهای تنها نیست. او با عنکبوتی که در اتاقش هست، درد دل میکند. اسم این عنکبوت را هم گذاشته است :«آسید ملوچ». سنگ صبور احمدآقا همین عنکبوت با نام آسید ملوچ است.
واقعاً وجود یک سنگ صبور که آدم بتواند همه حرفها، دقیقاً همه همه حرفهایش را با او بزند، زندگی آدم را رنگ و جلایی دیگرگونه میبخشد.
یک سنگ صبور که تو را قضاوت نکند. به حرفهایت گوش کند و اگر شد گاهی دلداریات بدهد. همین و همین.
هر وقت حوصلهات سر رفت یا دلتنگ شدی یا بیقرار، بتوانی پیشش بروی، یا پیشت بیاید، چند کلمهای حرف بزنی، نظرش را بپرسی، مشورتی سردستی با او بکنی یا آنچه را در چشمانش از تأثیر حرفهایت منعکس میشود، بخوانی و خداحافظ.
انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است. برود تا کی و کجای دیگر که باز هم این سنگ صبور جلوی رویت بنشیند، انبان سنگین خاطرت را خالی کند، خانه ذهنت را بتکاند و برود.
شاید این رابطه بتواند دو طرفه هم باشد یعنی تو هم بتوانی سنگ صبور او باشی. خیلی هم خوب. چه چیزی از این بهتر؟
اما نمیدانم حرف زدن با در و دیوار و عنکبوت یا همان آسید ملوچ میتواند همان تأثیر وجود دوست واقعی (یک انسان/ یک همنوع) را داشته باشد یا نه.
شاید بیتأثیر نباشد اما مطمئناً تأثیر آن دوست همدل و همرنگ یا بیرنگ را نخواهد داشت.
اگر داشت که دیگر انسانها نیازی به همدم، دوست، یار و ... نداشتند.
روزگارشان به تنهایی هم مثل غیرتنهایی به خوبی میگذشت.
تنهایی که بزرگترین درد انسانهای امروز است.