ماجراهای آبدارخانه
اتاق محل کار من روبهروی آبدارخانه است. دو نفر نیروی خدماتی در این آبدارخانه کار میکنند و ماجراهای جالبی میآفرینند.
یکی تقریباً سنی ازش گذشته است و بچههای بزرگ دارد.
دیگری جوانی است تازهعقدکرده.
جوان از تجربیات زندگی مسنتر استفاده میکند و مسنتر با استفاده از آموختههای جوان سعی میکند خود را به روزرسانی کند. (آپ تو دیت نگه دارد.)
در این بین مکالمههای آنها که ابایی ندارند بلند بلند حرف بزنند، به گوش ما میرسد و گاه باعث خندهمان میشود.
یکی از این مکالمهها را برایتان بازگو میکنم.
مرد مسن برای جوان تعریف میکرد که نزدیک خانهشان یک میوه فروشی هست که میوههای بسیار عالی با قیمت خیلی نازل میآورد:
- نِزیکی خونمون یه میوهفروشی هست، یَک میوههایی میارِد که کیف میکونی. هم میوههاش عالیه هم ارزون. عیالی من میرِد اِزش میوه میخِرِد. ظهر نشده همه میوههاش تموم میشِد. نیمیدونی چه میوهای میارِد. همیشه دری دکونش صفِس. دیروز سیب آورده بود چه سیبی. بوگو کیلوی چند.
مرد جوان:
- 10 تومن.
مرد مسن:
10 تومن؟ من میگم میوههاش ارزونس. یَک سیبی بود. تُرد، خوشمزه، سفت (من که نفهمیدم تُرد و سفت چجوریه) ارزون. (با کمی مکث) 10 تومن.
در ادامه سکوت مرد جوان.
من که پشت میزم نشسته بودم و این مکالمه را گوش میکردم و از خنده رودهبر شده بودم، خودم را پشت مانیتور پنهان کردم تا کسی خندهام را نبیند.
بعداً برای همکاران دیگر تعریف کردم و آنها هم برای دیگران تعریف کردند. خلاصه خیلی خوشمزه بود این قضیه.
به بچهها میگوییم 10 تومن و میخندیم.