اولین مواجهه 1- جشن
تقریباً تمام کودکی من در جنگ گذشت.
من اواخر سال 1358 متولد شدم؛ درست بعد از انقلاب و قبل از جنگ.
و تا سال 67 که جنگ تمام شد دوره ابتدایی تحصیلم را طی میکردم.
فکرش را بکنید تقریباً تمام دوران کودکی و تحصیل من در دوره ابتدایی، در جنگ بود.
در چنین فضایی جشن چه معنیای میتوانست داشته باشد؟
حتی مراسم عقد و عروسی هم رنگی از شادی نداشت.
یادم میآید عمه پدرم از زمان انقلاب
که یکی از خویشاوندانش در راه رفتن به تهران برای پیوستن به انقلابیون در تصادف فوت کرده بود
تا زمانی که پسرش از اسارت برگشت
-فکر کنم سال 69 بود-
تمام این مدت را سیاه پوشیده بود.
یعنی حدود 12 -13 سال.
هر گاه از فوت یا شهادت یکی از نزدیکان مدتی میگذشت و میخواست پیراهن مشکیاش را در آورد
-گاهی برای خویشاوندانِ نزدیک تا یک سال هم سیاه میپوشیدند-
دوباره با فقدان عزیزی دیگر مواجه میشد
و مجبور بود سیاه پوشیدنش را تمدید کند.
تقریباً تمام جوانان فامیل ما در جنگ شرکت کرده بودند و بسیاری از آنان شهید، جانباز و اسیر شده بودند.
یادم میآید در همان دوران عموهایم نمایندگی سایپا را در اصفهان داشتند.
مجموعهی تعمیراتی بزرگی داشتند که ما اختصاراً به آن گاراژ میگفتیم.
در این گاراژ تعداد زیادی از جوانان فامیل و غیرفامیل کار میکردند.
خیلی از شاگردان عموهایم به جنگ رفته بودند و شهید شده بودند
و عموهایم عکسهای آنان را
-که اولینشان یکی دیگر از عموهایم بود-
در یک تابلو بزرگ ردیف کنار هم قرار داده و به دیوار گاراژ نصب کرده بودند.
بگذریم.
میخواستم نشان دهم که فضای دوران کودکی من چه شکلی بود.
موسیقی، شادی، حتی شوخی جایگاهی در زندگیمان نداشت.
جشن برای چه؟
برای تشییع 370 شهید نوجوان پرپر شده در یک روز؟
یا بیش از 20 هزار شهید در طی هشت سال؟
اما یک بار اتفاق جالبی افتاد
و آن هم در مدرسه بود.
سر صف اعلام کردند که دانشآموزانی که مایلاند
برای جشن 22 بهمن مدرسه را تزیین نمایند
یا در فعالیتهای فوق برنامه شرکت کنند
خودشان را به دفتر معرفی کنند.
آری.
جشن.
میخواستیم برای پیروزی انقلاب جشن بگیریم.
کلاسها را با کاغذ رنگی تزیین کردیم.
نمایش برگزار شد.
سرود خوانده شد
و از همان روزها من هم پایه ثابت نمایش و سرود و مسابقه اذانخوانی و مراسم صبحگاه و غیره شدم.
برای هر سال فقط در ایام دهه فجر شاهد جشن بودیم
و چه شوری این اتفاق در دل ما میریخت.
میتوانستیم بخندیم و شادی کنیم و از حالت سیاه و دلمرده روزانه خارج شویم.
حتی از درس و کلاس بیرون بزنیم
و خیلی کم هم که شده است
مزه هنر رابچشیم.
صدای ساز آکاردئون آن نوازنده نابینا
-آقای نحوی-
را در همراهی با گروه سرود بشنویم.
لباس رنگ وارنگ بپوشیم و جلوی بچهها روی صحنه برویم.
یادم است یک بار به عنوان لباس بلند عربی پیراهنی از مادرم را به مدرسه بردم و پوشیدم
حتی عکاس میآوردند و از ما عکس میگرفتن
که هنوز عکسهایش را دارم
و خاطراتم را با آنها زنده میکنم.
نمیدانم این چیزها آن روزها سیرابمان میکرد یا نه.
مسلماً برای کودکان امروز چیزی بیمزه و سطح پایین جلوه میکند اما آن روزها این طور نبود.
ما کجا و جشن کجا؟
همین هم غنیمت بود.
نفسی تازه میکردیم.
و زندگی و مصیبتهای ناخواستهاش را که بر سرمان آوار میشد
لحظاتی فراموش میکردیم.