اولین مواجهه 8- تبعیض
انسانها در شرایط یکسانی زندگی نمیکنند
و از ابعاد مختلف زندگی دارای تفاوت هستند.
زندگی ما انسانها در تفاوت پیچیده شده است.
حتی دو انسان را با شرایط یکسان نمیتوان پیدا کرد.
این به نوعی جبر روزگار است.
حال ما میتوانیم با دیدگاه خوشبینانه این را خیلی ساده تفاوتهای موجود بین زندگی انسانها بدانیم
یا این که بدبینانهتر نگاه کنیم و به آن عنوان تبعیض بدهیم.
یعنی برای نوع تفاوتها ارزش قائل شویم.
بگوییم تفاوت شرایط زندگی بین دو نفر باعث شده است یکی سختتر زندگی کند و یکی آسانتر.
یکی زندگی بهتری داشته باشد و یکی زندگی بدتر.
و این یک اتفاق ساده و سَرسَری نیست.
بدیهی است انسانها از همان کودکی این تفاوتها را درک میکنند
ولی آشنا شدن با تبعیض
یعنی تفاوت هدفدار ممکن است کمی دیرتر اتفاق بیفتد.
ماجرایی که میخواهم تعریف کنم
نوعی تبعیض است که بین من و دو تا از همسالانم اتفاق افتاد.
البته در این اتفاق من کسی بودم که تبعیض به نفع من بود
ولی باز هم برایم تکاندهنده و آگاهکننده بود.
عید نوروز سال 1369 شمسی گروه نسبتاً بزرگی از خانوادهی ما
همگی با هم
سوار بر اتوبوس
با یک کاروان عازم زیارت مشهد مقدس شدیم.
این که دقیق یادم مانده چه سالی بود
علتش عکسهای باقی مانده از این سفر است
که در آن برادر کوچکم
که چند ماهی بیشتر ندارد
و هنوز قادر به ایستادن نیست
و در سال 1368 به دنیا آمده است
حضور دارد.
در این سفر
کنار خانوادهی ما
خانوادهی عموی بزرگم
و خانوادهی پدربزرگم (پدرِ مادرم) هم حضور داشتند
که به غیر از دختران ازدواج کردهاش
بقیه شامل پدر بزرگ و مادر بزرگ و چهار داییام که هنوز هیچ کدام ازدواج نکرده بودند،
حضور داشتند.
ناگفته نماند که چون پدر و مادر من
پسر عمو-دخترعمو هستند
پدر بزرگم
عمویِ پدرم
و عمویِ عمویم هم بود.
جمع خویشاوندی بود
و سه اتاقی که به این سه خانواده داده بودند
عملاً متعلق به همه بود.
باز ناگفته نماند که کیفیت محل اسکان و غذا و ...
بسیار بد بود
و باعث اعتراضهای مداوم افراد کاروان
و حتی اعتصاب غذا شده بود.
در این جمع
بزرگ خانواده، پدربزرگ من بود
اما مقتدر جمع، عموی بزرگم بود.
علت قضیه مقداری پیچیده است
و توضیحش مفصل که از آن میگذرم.
هر چند که از این سفر خاطرات فراوان و به یادماندنی زیادی دارم
-مثل رفتن حمام عمومی برای شب عید،
چیدن سفره هفت سین و ...-
اما از آنها میگذرم
و سر اصل مطلب میروم.
یک روز با این جمع بزرگ خانوادگی به یکی از پارکهای مشهد رفته بودیم.
یادم نیست کدام پارک و کجا بود
و کلاً ذات این کار
-رفتن به پارک در سفر زیارتی-
خیلی هم عجیب بود.
ما بچهها مشغول بازی بودیم.
من و دایی کوچکم
که یک سال از من کوچکتر است
و پسر عمویم
که یک سال از من بزرگتر است
همبازی بودیم.
چنان که در پارکهای اصفهان معمول است
و اشکالی ندارد
وارد فضای چمنکاری شده میشدیم
و میدویدیم.
غافل از این که در مشهد نباید وارد عرصه چمنها شد
و روی چمنها راه رفت.
ما غافل میدویدیم که
کارگر فضای سبز پارک با سوت زدن ما را توبیخ کرد
و گفت از روی چمنها بیرون برویم.
همین.
در همین حد.
اتفاق خاصی نیفتاده بود اما
نگو که این مسئله به عموی بزرگ من
که کمی هم عصبی بود بسیار گران آمده بود
و ناراحتش کرده بود.
ما بچهها به آرامی بیرون آمدیم و راه خودمان را میرفتیم
که یک پس گردنی از سوی عمویم
به پشت گردن پسرعمویم اصابت کرد.
بعد از آن هم یک پس گردنی به پشت گردن دایی کوچکم نواخته شد.
باز هم از طرف عموی بزرگم.
نوبت من که شد
ظاهراً عمویم به خاطر حضور پدر حریم نگه داشته بود
و من از خوردن پس گردنی قسر در رفتم.
اما یک اتفاق دیگر هم افتاد.
گفتم که چهار دایی من در این سفر حضور داشتند.
نمیدانم آن موقع پدربزرگم در پارک کنار ما بود یا نه
اما دایی بزرگم آنجا بود
و دیدن پس گردنی خوردن برادرش
یعنی دایی کوچکم
توسط عمویم به او برخورده بود
و ناراحت شده بود.
پس او هم یک پس گردنی دیگر به دایی کوچکم زد.
با این حساب دایی کوچکم دو پس گردنی خورد
پسر عمویم یک پس گردنی
و من هیچ.
این اولین تبعیض واضحی بود که دیدم.
یک تبعیض کاملاً آشکار.
هر چند ناخواسته.
آری
من طرف خوش شانس قضیه بودم
اما تبعیض را درک کردم.
شاید آدم بزرگها چنین چیزهایی را سریع فراموش کنند
اما این مسئله
نه تنها در خاطر دایی کوچکم
که در خاطر پسر عمویم و من هم برای سالهای سال ماند
و پاک نشد.
فهمیدیم که در جامعه
برای یک خطای یکسان
ممکن است سه یا چند مجازات متفاوت وجود داشته باشد
و هیچ حسابی نیست که دفعه بعد هم قسر در بروی.