اولین مواجهه 9- انتقاد
هر انسانی برای آن که بتواند انتقاد کند باید تا حدودی به بلوغ فکری رسیده باشد.
یعنی باید بتواند بعضی چیزها را در ذهن خود
بسنجد
و به اصطلاح دو دو تا چهار تا کند.
این بلوغ فکری نسبی است
و میتواند حتی تا پایان عمر ادامه داشته باشد.
انسان هر چه بیشتر با منطق و تفکر نقادانه آشنایی داشته باشد
بلوغ فکریاش بیشتر است.
برای رسیدن به بلوغ فکری هم
لازم نیست حتماً کتابهای مربوط به این موضوع را خوانده باشد
-هر چند مطالعه بسیار مفید خواهد بود-
اما باید بتواند
در کلیّت ذهن خود بهتر مسائل را تحلیل کند.
البته بسیاری هستند که با ضعیفترین فکرها و پایینترین آگاهیها دست به نقد و انتقاد میزنند.
چنان که در زندگی روزانهی خود میبینیم
بسیاری افراد
حتی کودکان بیاطلاع
پی در پی از هر چیزی انتقاد میکنند.
منظور من هم این نیست که کسی حق ندارد انتقاد کند
مگر این که در آزمون بلوغ فکری قبول شده باشد.
اما اگر کسی انصاف داشته باشد
و بخواهد انتقاد درستی انجام دهد
تا به این بلوغ نرسیده باشد
این کار را انجام نمیدهد.
من هم در زندگی خود هنگام تحصیل دبیرستان احساس کردم
دیگر تا حدودی به بلوغ فکری رسیدهام.
یعنی میتوانم رفتار اطرافیانم
به خصوص پدر و مادرم را بسنجم
و از آنجا که حالا تحصیل و مطالعهی بیشتری نیز نسبت به آنها دارم
-بدون آن که بخواهم با تکبّر برخورد کنم-
واقعاً اشتباهاتی را تشخیص دهم.
البته جرأت اظهار نظر نقادانه خودش موضوع جداگانهای است.
شرم حضور و نداشتن اعتماد به نفس موجب جلوگیری از اظهار نظر خواهد شد
و والدین ما
آگاهانه یا ناآگاهانه به این موضوع دامن میزدند.
خاطرهای که در ادامه نقل میکنم
در تأیید همین مسئله است.
اواسط دههی هفتاد شمسی بود.
من دانشآموزی دبیرستانی بودم.
تابستان بود و تصمیم گرفته بودیم با ماشین شخصی به مشهد مقدس برویم.
خودرو ما یک رنو سفید رنگ بود.
من و خواهرم و برادر اولم عقب مینشستیم
و پدر و مادرم جلو.
برادر کوچکترم که سن کمی داشت
و احتمالاً تازه کلاس اول ابتدایی را تمام کرده بود
-چون به سختی تابلوهای اسم شهرها را میخواند-
در تمام طول سفر کلاه نقابدار سبزرنگی بر سر داشت
و جلو پای مادرم ایستاده بود.
به مشهد رسیدیم
و اتاقی گرفتیم.
فکر کنم در حسینیه اصفهانیها یا مسافرخانهای همان نزدیکی بود.
به محض این که جاگیر شدیم نیاز به بعضی چیزها داشتیم
که باید میخریدیم.
از جمله مسواک و خمیر دندان و پنیر و نان و ... .
پدرم در کمال تعجب من برادر کوچکم را که جثّهی ریزه میزهای هم داشت
برای خرید به مغازهای بیرون از محل اسکان فرستاد.
به نظر من در شهری غریب و ناآشنا
برای یک بچه
این کار خیلی خطرناک محسوب میشد.
شاید من ممانعتی هم کرده باشم.
به هر حال برادر کوچکم خرید کرد و آمد.
پدرم هم بدون اعتنای خاصی با او برخورد کرد.
پس از آن از برادر دیگرم که دو سال بزرگتر از برادر کوچکترم بود
خواست یک کار معمولی انجام دهد.
مثلاً یک کاسه را آب کند و بیاورد.
او هم این کار را کرد
و با تشویق عجیب و مکرّر پدرم رو به رو شد.
من که شاهد این صحنهها بودم
دیگر تاب نیاوردم
و با حالتی منتقد به پدرم گفتم:
"آن بچه کوچک را برای کاری به آن سختی و خطرناکی میفرستید و هیچ چیز نمیگویید
ولی برای انجام یک کار معمولی،این برادرم را چنین تشویق میکنید.
به نظر من روش تربیتی شما دارای اشکال است."
هر چند ما همیشه از پدرم حسابی حساب میبردیم
اما پدرم در کل آدم خشنی نبود
و هیچ وقت هم دست بزن نداشت
که احیاناً عصبانی شود و واکنش نشان دهد.
خیلی هم خودش را در زمینهی تربیت فرزند آگاه
و حتی دارای مطالعه نشان میداد.
یک جلد کتاب روانشناسی کودک نوشته ژان پیاژه در خانه داشتیم که البته هیچ وقت ندیدم پدرم آن ر بخواند.
ظاهراً با این موضوع هم بدون جواب و هیچ گونه خشونتی عبور کرد
اما واکنشی نشان داد که از صد تا کتک بدتر بود.
پدرم از آن لحظه تا موقع برگشت و رسیدن به اصفهان
با هیچ کدام از ما حتی یک کلمه هم سخن نگفت.
و به تمام معنی آن مسافرت به خاطر آن انتقاد من به دهان همهی ما زهر مار شد.
یادم است فقط به زیارت میرفتیم و برمیگشتیم
و به علت این که هیچ جای دیگر نرفته بودیم
و در نتیجه از ماشین استفاده نکرده بودیم
روز بازگشت مقدار زیادی خاک روی ماشین نشسته بود
که مجبور شدیم آن را بشوییم.
نمیدانم این رفتار پدرم چقدر تأثیر در روحیهی من داشته است.
من دست از انتقاد کردن برنداشتم
و بعدها هم انتقادهای دیگری به پدرم کردم که معمولاً هم بازخورد متناسبی ندیدم
اما فکر میکنم پدرم میتوانست این اولین انتقاد مرا
فتح بابی برای گفتگو تلقی کند
و اگر مرا در نتیجهگیری خطاکار میدانست
علت کار خود را برایم توضیح دهد.
حتماً بیشتر از رفتار آن روزش به موفقیت من در جامعه کمک میکرد.