اولین مواجهه 11- دعوا
وقتی از دعوا صحبت میکنم
منظورم دعواهای بچهگانه نیست.
منظورم دعوای واقعی است.
دعوایی که کتککاری و احیاناً خونریزی داشته باشد.
اولین مواجههی من با چنین دعوایی بدون مشارکت خودم
ولی به خاطر من اتفاق افتاد.
زمان جنگ بیشتر چیزها کوپنی بود
و سهمیهبندی شده.
نیاز به حضور طولانی مدت در صف داشت
و هزار اما و اگر دیگر.
اما و اگرهایی که توسط بعضی افراد سودجو یا سوء استفادهگر ایجاد میشد.
شاید خیلیها یادشان نیاید که شیر پاستوریزه هم سهمیهبندی بود
و این سهمیه نصیب همگان نمیشد.
فقط خانوادههایی که کودک شیرخوار داشتند یا پیر و مریض بودند
میتوانستند با مراجعه به تعاونیها کارت سهمیه شیر بگیرند.
کارتی که روی آن چیزی مانند تقویم چاپ شده بود
و بنا به سهمیه
هر شخص
روزهای زوج یا فرد میتوانست به مغازه لبنیاتی یا بقالی مراجعه کند
و سهمیه شیر خود را در بطریهای شیشهای با قیمت نازلی تحویل بگیرد.
فروشنده روی تاریخ آن روز ضربدر میزد
و به تعدادی که در کارت درج شده بود
شیشهی شیر به خریدار میداد.
البته خریدار باید شیشهی خالی همراه خود میبرد.
شیشهی خالی را میداد و شیشهی پر تحویل میگرفت.
دعوا و کتککاری در دنیای آن موقع ما جایگاهی نداشت.
زمان جنگ بود
و همهی خشم و نفرتها معطوف به دشمن خارجی.
زندگی سخت بود
اما طبیعی بود که با این اوضاع
مردم زیاد به جان هم نپرند
و همه سرگرم زندگی خود باشند.
حداقل در فضای اطراف ما این گونه بود.
گاه نقل قولهایی از دعوای بعضیها شنیده بودم
اما چیز خاصی ندیده بودم.
ایام نزدیک عید نوروز بود.
سهمیهی شیر ما به یکی از بقالهای محله به نام ماشالّا افتاده بود.
برای خریدن شیر به در مغازهاش رفتم.
نمیدانم از روی بدجنسی، شوخی یا واقعی
گفت عیدی من را بده و شیرت را بگیر.
من کمی پا به پا کردم
اما دیدم با نیشخند او رو به رو هستم.
پولی هم در بساط نداشتم.
شاید اگر داشتم میدادم.
میخواستم بگویم شیر را بده دفعهی بعد که آمدم عیدیات را میآورم
اما نگفتم.
ناچار به خانه برگشتم.
خانهی ما نزدیک خانهی پدربزرگم بود.
به آنجا رفتم و خیلی عادی گفتم: ماشالّا به من شیر نداد و این حرفها را زد.
اتفاقاً نزدیک ظهر بود و عموهایم از سر کار برگشته بودند.
خانهی عموهایم آنجا نبود.
آن زمان پدربزرگم بازنشسته شده بود
و در گاراژ عموهایم کار میکرد و با آنها به خانه برمیگشت.
پدرم دیرتر از آنها به خانه میآمد
و هنوز نیامده بود.
عموی بزرگم وقتی حرف من را شنیده بود
عصبانی و غیرتی شده بود
-من حتی در آن لحظه درست عمویم را ندیده بودم-
ناگهان احساس کردم فضا عوض شده است.
نگو که عمویم به در مغازهی ماشالّا رفته
و دعوای سختی با او کرده است.
کفهی ترازویش را به فرقش کوبیده
و وقتی اهالی محل برای جدا کردن آنها آمدهاند
سنگ ترازویش را بلند کرده
که به سر پسر روح الله سبزیفروش خورده
و سرش شکسته و ... .
من هیچ کدام از این وقایع را ندیدم
و فقط شنیدم.
از واکنش عمویم تعجب کردم.
واقعیتاش این است که ماشالّا کاسب خوبی نبود.
ما مشتری دائم او بودیم
و نباید چنین کاری با ما میکرد.
نهایتاً هم از محلهی ما رفت.
اما فکر نمیکردم این کار ماشالّا مستوجب چنین عقوبتی باشد.
در ضمن به خودم هم میبالیدم
که کسی به خاطر من این کار را کرده است.
اما نمیدانستم واقعاً چه کاری باید بکنم.
عاقبت کار به تعاونی و حل اختلاف کشیده شد
-شانس آوردیم که به شکایت و اینها نکشید-
و سهمیهی شیر ما به بقالی علی بنگاهی داده شد
که سالها
-فکر کنم تا زمان مرگش که نسبتاً زود بود-
مشتری او بودیم.
آری گرهی را که با دست میشد باز کنیم
با دندان باز کرده بودیم
و آن اتفاق عادی تبدیل به خاطرهخونآلودی در ذهن من
-و شاید دیگران-
شد.