اولین مواجهه 14- کتاب غیرکودکانه
مدرسهی ابتدایی من
یعنی دبستان شهید مهرورز
-طوبی سابق-
نزدیک به انتهای کوچهای به نام کوچه حسینیهی سیدالشهدا
-حسینیهی احسان سابق-
قرار داشت.
تهِ کوچه حسینیهای بود به طوری که از سر کوچهی پنجاه شصت متری دیده میشد.
خود حسنیه وصف جداگانهای میطلبد.
ساختمانی پر از عکس شهدا دور تا دور سقف
و کاشیکاری هفتبند محتشم دور تا دور دیوارهایش
و حوضی وسط آن.
مدرسه هم ته کوچه سمت راست بود اما به خاطر وجود کوچهای که از کنار حسینیه رد میشد
به حسنیه نچسبیده بود.
مدرسه طبق کاشینوشتهی روی پیشانی ساختمانش در سال 1334 در زمان اعلی حضرت شاهنشاه ... به همت حاج حسین طوبی ساخته شده بود.
البته نام شاهنشاه ... از روی کاشیها تراشیده شده بود.
در این مدرسه پدرم، عموهایم و داییهایم و همهی بچههای محل درس خوانده بودند.
در زمان درسخواندن پدرم مدرسه تازه ساز بود
اما زمان ما دیگر کهنه شده بود.
بعدها باز هم کهنهتر و مخروبه شد
و به خاطر این که آموزش و پرورش قدرت بازسازی آن را نداشت تبدیل به انبار شد.
پنج سال ابتدایی را در این مدرسه خواندم.
وصف مدرسه و خاطراتش را به فرصت دیگری موکول میکنم.
رو به روی مدرسه یعنی سمت چپ کوچه
مغازهی بقالی عمو رجب
که ما "عام رِجِب" صدایش میکردیم قرار داشت.
بقالی نبود
بلکه یک جور هله هوله فروشی بود
که مشتریاش هم فقط بچههای مدرسه بودند.
اما سر کوچه هم یک مغازهی دیگر وجود داشت.
لوازم التحریر فردوس.
این مغازه توسط آقایی به نام فردوس و همسرش و فرزندانش اداره میشد.
مغازه چند پله میخورد و بالا میرفت.
کنار پلهها هم درِ ورودی یک منزل بود
که منزل خود آقای فردوس و خانوادهاش بود.
همان طور که از اسمش پیداست این مغازه لوازم التحریر فروشی بود.
اما در کنار لوازم التحریر، تعدادی کتاب هم روی یک میز چیده شده بود و فروخته میشد.
تعدادی کارت پستال هم توی مغازه بود.
از جمله کارت پستالی با تصویر مردی کت و شلواری
با ریش از ته تراشیده
که پایش را روی پایش انداخته بود
و دست به سینه نشسته بود.
نمیشناختمش
و برایم تعجب براگیز بود که شخصی این چنین بدون ریش و عمامه عکسش
کارت پستال شده باشد.
بعدها فهمیدم که او دکتر علی شریعتی است.
بیشتر خرید من از این مغازه برگهی امتحان بود.
صبحهایی که امتحان داشتم
یک برگهی بزرگ امتحانی از مغازه میخریدم و به مدرسه میرفتم.
گاهی مداد و پاک کن و دفتر هم میخریدم.
بعدترها یک مداد خیلی دراز هم خریدم که تهش یک کلهی کلاه قرمزی بود.
حتی تمبر هم از آقای فردوس خریدم.
تمبر کلکسیونی
که به آلبوم تمبرهای عمویم هدیه کردم.
کلاس سوم ابتدایی بودم.
با هدیه گرفتن یک کتاب بزرگسال از عمهام
به مطالعه علاقهمند شده بودم.
نام کتاب داستانهایی از هزار و یک شب بود.
کتاب با این که شامل داستانهای آسانخوان و به زبانی ساده بود
اما مثل دیگر کتابهای کودکان
-کم برگ و مربع شکل با نقاشیهای رنگی-
نبود.
حدود دویست صفحه داشت
و تصویرهای داخلش هم کودکانه نبود.
سیاه و سفید بود.
تا آن زمان فقط کتابهای چند برگی کودکانه خوانده بودم
و این کتاب نقطهی عطفی شد
که به خواندن کتاب بزرگسال رو بیاورم.
برای رفع این نیاز باید کتاب میخریدم
اما تنها جایی که سراغ داشتم همین مغازهی فردوس بود.
سری به میز کتابهایش زدم.
بیشتر همان کتابهای کودکان بود.
اما تعدادی کتاب دیگر هم بود.
کتاب نمیشناختم
و نمیدانستم چه کتابی به دردم میخورد.
یک کتاب انتخاب کردم.
اسمش بود زیر درخت نسترن.
نوشهی حق وردی ناصری.
کم حجم بود.
قطع رقعی و حدود صد صفحه.
عکسی از فتحعلی شاه که آن روز نمیشناختمش
با ریش بسیار دراز روی جلدش بود.
ورق زدم
اما چیزی از محتوایش سر درنیاوردم.
نام نویسنده هم برایم عجیب و ناآشنا بود.
بیشتر مجذوب عکس روی کتاب شدم.
دو به شک مانده بودم.
کتاب را نخریدم و موکول به نظر پدرم و مادرم کردم.
سر ناهار گفتم که میخواهم کتابی بخرم.
مادرم نظری نداشت.
پدرم هم گفت اگر فکر میکنی "لازم" است و به دردت میخورد، بخر.
خوب، لازم که نبود
اما دلم میخواست بخرم.
شاید به دردم میخورد.
خریدم
و شروع کردم بخوانم
اما انصافاً خیلی سر در نیاوردم.
بعدها فهمیدم که موضوعش وضعیت اجتماعی زمان قاجار به ویژه ناصرالدین شاه است
و در ادامه شرح کشته شدن
میرزا آقا خان کرمانی، شیخ احمد روحی و خبیر الملک
توسط محمدعلی میرزا
که ولیعهد مظفرالدین شاه بود
در تبریز به خونخواهی قتل ناصرالدین شاه
به اتهام تحریک میرزا رضا کرمانی.
تعجبم از این بود
که آنها را شهید نامیده بود
اما شهید برای ما معنی دیگری داشت.
کتاب را سالها داشتم
اما متأسفانه برای خرید کتابهای جدید فروختمش.
کتابهای دیگری هم از فردوس خریدم.
بیشتر داستان.
نام یکی از آنها "گلی برای خان هریس" بود
که عکس پیرزن خندانی روی جلد آن بود.
خودم نخواندم و دادم عمهام خواند
که خیلی دوست داشت.
آن را هم بعدها فروختم.
یک بار هم یک دائره المعارف به عنوان هدیهی روز معلم
برای معلم کلاس پنجمم خریدم.
قطع جیبی، پربرگ، کلفت و سنگین بود.
بعدتر با کتابفروشی عرفانمنش آشنا شدم.
آقا سعید عرفان منش خودش مطبوعاتی بود.
کتابهای بهتر و بیشتری داشت.
مجله هم میآورد.
از دورهی راهنمایی کتابهای درسیام را هم از او میخریدم.
مغازهاش سر چهارراه فروردین، کنار نانوایی بود.
چند سال پیش در سنین نسبتاً جوانی از دنیا رفت.
مشتری دائمش شدم
و بسیار کتاب و مجله از او خریدم.
از جمله مجلهی گل آقا.
هفتهنامه و بعهدها ماهنامه گل آقا.
همچنین مجلات و کتابهای دیگر.
مجلهها را با گیرههایی روی یک طناب بلند جلوی مغازهاش آویزان میکرد
و این جوری از ما دل میبرد.
کم کم کتابهای بیشتری میطلبیدم
و این مغازههای محلی جوابگویم نبود.
مجبور بودم به کتابفروشیهای دیگری راه پیدا کنم.
با دسترسی محدودی که داشتم
باز هم جواب نمیگرفتم.
تا زمانی که با کتابخانهی عمومی آشنا شدم.
عضو شدم
و وارد دریای کتابها شدم
که آن هم برای خود داستانی دارد.
این سیر و عطش سیریناپذیر هنوز و همچنان ادامه دارد.