افسرده
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۶ ق.ظ
من ماندم و این شهر لاکردار لامذهب
من ماندم و این گریههای بیامان در شب
من ماندم و رودی ز اشک از چشمهای خیس
من ماندم و این تن که میسوزد مدام از تب
حرفی نمیآید برون از این دل پرسوز
جانی ندارم تا گشایم باز لب از لب
قلبم چنان میسوزد از فرط غم انگاری
صدها، هزاران بار خورده نیش از عقرب
شد پاره پاره روح و جانم از جداییها
حالا نمیفهمم دگر حال خودم اغلب
دستی گرفته بیخ حلقم با فشار و ترس
دستی به سوی آسمان با نغمهی یارب
افسردهام، افسرده از این نابسامانی
این من که بودم روزگاری شاد و خوشمشرب
۰۲/۰۴/۱۴