از نسل گلوله، فریاد و خون
تا نسل لاو، اکس پارتی، جنون
پاهایات خسته میشوند
و دری به رویات نمیگشایند
هنگامی که آن شاعر دیوانه
به کلهی پوک خود فشار میآورد
تا معادل مناسبی برای عشق بیاید
من تو را میدیدم
از این که بیتو مرا عمر به سر شود
محزون نمیشوم
زیرا که آن که به دنبال تو افتد
در کُنج غارها نشاناش باید جُست
بوی اتوبوس ولوو میدهی
از بس منتظرت ماندم
چشمانام مو درآورد
این داستان با یک دروغ شروع شد
و تو با سرنوشت درافتادی
خندههای بیامان من
پخش میشود درون آسمان
شادی از تمامی درون من
میتراود و زمین خشک را
خیسِ خنده میکند
صبح از خواب بیدار میشوم
خودم را از پنجره
به سوی سقف آویزان میکنم
آسمان چه کوتاه بود و دستانام
مدال نقرهای ماه را
به سینهی شب میآویخت
یک دل آجری و دو چشم سیمانی دارم
سقف دلم از اشک گریههای دیشب
هنوز چکه میکند
و این مغز فولادیِ زنگزده
ذهنِ کاهیام نم کشیده است