اولین داستان من
در زمان کودکی من
یک کارتون به صورت استاپ موشن
از تلویزیون پخش میشد
که اسمش بود
«زمزمه گلاکن»
داستان این کارتون که از روی رمانی به همین نام ساخته شده بود
برای من سخت جالب و جذاب بود.
در زمان کودکی من
یک کارتون به صورت استاپ موشن
از تلویزیون پخش میشد
که اسمش بود
«زمزمه گلاکن»
داستان این کارتون که از روی رمانی به همین نام ساخته شده بود
برای من سخت جالب و جذاب بود.
نوشتههای میچ آلبوم را دوست دارم.
معنویتی بیادعا در آنها موج میزند.
ساده هستند و حتی حالتی روزمره دارند.
ماجراجویی را دوست داشتم.
برای آن خیلی هم سرمایهگذاری میکردم.
تحقیق و مطالعه دربارهی این که چگونه میشود ماجراجویی کرد.
این که چگونه میتوان زندگی را از یکنواختی خارج ساخت
و نهایتاً این که چگونه از این طریق میتوان به زندگی معنا داد.
سپس، همانطور بیحرکت، چند لحظه به داخل قبر خیره میماند؛ مرگ را جلو چشمانش میبیند. در همین لحظههاست که برای اولینبار باورش میشود دیگر تا ابد نمیتواند مادرش را، داروندارش را، نفس و وجودش را ببیند، دیگر نمیتواند او را در آغوش بگیرد و پیشانیاش را ببوسد، دیگر نمیتواند عطرش را استشمام کند، دیگر صدای مادرش نیست تا آرامشی بیاندازه را در وجودش زنده کند.
برزخ بیگناهان
نویسنده: کارین ژیهبل
مترجم: آریا نوری
کتاب کوله پشتی
ایمان همچون عشق است. نیازی به اثبات ندارد. یا هست یا نیست.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 196
شانه بالا انداخت و گفت: «تو هیچ دِینی به من نداری.» بعد ادامه داد: «ما مدیون هیچ کسی جز خداوند نیستیم.»
خود را شمس تبریزی معرفی کرد و سپس عجیبترین حرفی را که تا به حال شنیده بودم، گفت: «بعضی از آدمها زندگی را با هالهای بسیار رنگارنگ و شاد آغاز میکنند، اما بعد رنگ خود را از دست میدهند و کمرنگ میشوند. به نظر میرسد تو یکی از آن افراد هستی. روزگاری هالهات سفیدتر از گلهای سوسن پوشیده با خالهای زرد و صورتی بود، اما در طول زمان، از جلا افتاد. اکنون هالهات قهوهای رنگباخته است. دلت برای رنگهای اصلیات تنگ نمیشود؟ دلت نمیخواهد با گوهر وجودت یکی شوی؟»
به او نگاه کردم. احساس میکردم در حرفش کاملاً غرق شدم.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 180
همسر دومش که در آن حادثهی دلخراش رفت، تا سالهای سال و هنوز هم -گاه- آرزو میکرد ای کاش همراه آن نازنین بیبدیل رفته بود و نمیدید این روزهای ناهموارِ خفت و خواری را با این زَنَک پرمدعایِ برمامگوزیدِ بددهنِ تلخزبانِ بددل! چه اشتباه بزرگی کرد، چه بلاهتی! وقتی تنها ماند، همسرِ پیشینِ مطلقه از فرنگ آمد که مثلاً دلداریاش بدهد. مرد سادهدلِ سادهلوح باورش کرد. زَنَک بچهها را پیش راند تا احساساتش را تحریک کنند و «دَدی دَدی» کنان قاپش را بدزدند که دزدیدند. وقتی زن سوارِ کار شد، مثل برق و باد همهی پیشینه و پسینه و دار و ندار و اعتبار مجتبی را قاپید، از گذشتهای که با آن نازنین داشت بَرکَندش و مخلوع و معزولش کرد از همهی منصبتهای شوهری و پدری و آقایی، جوری که همیشه توی مشتاش باشد. مجتبایِ مغبونِ مخلوع بینوا! ... ریشهکن کَردَش این بیریشه!
با این همه آیا حق نداشت به خوبروی بلندبالایی -دستِ کم- فکر کند؟
آلزایمر، بیماری محبوب من
کیومرث پوراحمد
نشر مهری: لندن
بهار 1402
صفحهی 10
پس از بررسی طولانی دربارهی خودم
از دورویی بنیادی آدمی پرده برافکندم.
آنگاه دریافتم که
فروتنی مرا در جلوهفروشی،
افتادگی در چیرگی
و فضیلت مرا در ستمگری
یاری میکرده است.
آلبر کامو
سقوط
ده روز بعد از ورودم به ایتالیا، افسردگی و تنهایی به سراغم آمدند. یک روز بعد از ظهر، بعد از اتمام کلاسم در آموزشگاه، در خیابان پرسه میزدم. کلیسای سن پیتر در زیر انوار زرین خورشید میدرخشید. احساس خوشایندی وجودم را فراگرفت. به نردههای مقابل کلیسا تکیه دادم و به تماشای غروب زیبای آفتاب ایستادم. افکارم به پرواز درآمد. ناگهان حس تهدیدآمیزی وجودم را درنوردید. آن وقت بود که آنها محاصرهام کردند.
صادق چوبک کتابی دارد به نام سنگ صبور. کتاب از زبان چند نفر روایت میشود. انگار که هر کدامشان دارند با یک نفر که نمیشناسیمش صحبت میکنند. در فرهنگ ایرانی به کسی که به حرفها -مخصوصاً درد دلها-ی آدم گوش میکند سنگ صبور میگویند. به همین خاطر کتاب سنگ صبور نامیده شده است.