شانه بالا انداخت و گفت: «تو هیچ دِینی به من نداری.» بعد ادامه داد: «ما مدیون هیچ کسی جز خداوند نیستیم.»
خود را شمس تبریزی معرفی کرد و سپس عجیبترین حرفی را که تا به حال شنیده بودم، گفت: «بعضی از آدمها زندگی را با هالهای بسیار رنگارنگ و شاد آغاز میکنند، اما بعد رنگ خود را از دست میدهند و کمرنگ میشوند. به نظر میرسد تو یکی از آن افراد هستی. روزگاری هالهات سفیدتر از گلهای سوسن پوشیده با خالهای زرد و صورتی بود، اما در طول زمان، از جلا افتاد. اکنون هالهات قهوهای رنگباخته است. دلت برای رنگهای اصلیات تنگ نمیشود؟ دلت نمیخواهد با گوهر وجودت یکی شوی؟»
به او نگاه کردم. احساس میکردم در حرفش کاملاً غرق شدم.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 180