یک تکه کتاب 3
همسر دومش که در آن حادثهی دلخراش رفت، تا سالهای سال و هنوز هم -گاه- آرزو میکرد ای کاش همراه آن نازنین بیبدیل رفته بود و نمیدید این روزهای ناهموارِ خفت و خواری را با این زَنَک پرمدعایِ برمامگوزیدِ بددهنِ تلخزبانِ بددل! چه اشتباه بزرگی کرد، چه بلاهتی! وقتی تنها ماند، همسرِ پیشینِ مطلقه از فرنگ آمد که مثلاً دلداریاش بدهد. مرد سادهدلِ سادهلوح باورش کرد. زَنَک بچهها را پیش راند تا احساساتش را تحریک کنند و «دَدی دَدی» کنان قاپش را بدزدند که دزدیدند. وقتی زن سوارِ کار شد، مثل برق و باد همهی پیشینه و پسینه و دار و ندار و اعتبار مجتبی را قاپید، از گذشتهای که با آن نازنین داشت بَرکَندش و مخلوع و معزولش کرد از همهی منصبتهای شوهری و پدری و آقایی، جوری که همیشه توی مشتاش باشد. مجتبایِ مغبونِ مخلوع بینوا! ... ریشهکن کَردَش این بیریشه!
با این همه آیا حق نداشت به خوبروی بلندبالایی -دستِ کم- فکر کند؟
آلزایمر، بیماری محبوب من
کیومرث پوراحمد
نشر مهری: لندن
بهار 1402
صفحهی 10