یک چشم بینا
شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ق.ظ
(داستان)
با نوک انگشت ته سیگارهای توی جا سیگاری را تک تک شمرد. بیست و هفت تا. با اینکه الآن لای انگشتش بود، صبح تا حالا بیست و هشت تا سیگار کشیده بود .سیگار آخری را نصفه کاره توی جا سیگاری له کرد . دود سیگار را با فشار از دوتا لوله دماغ بیرون داد. دست هایش را روی شقیقه هایش گذاشت و بعد لای موهای فلفل نمکیش برد. به زیر سیگاری پر از ته سیگار خیره شده بود .سیگار نصفه له شده، هنوز دود می کرد. تازه ساعت ده صبح بود. چقدر زمان دیر می گذشت. تلویزیون را روشن کرد ولی بلافاصله خاموشش کرد. به طرف حیاط راه افتاد. در اتاق را باز کرد.که یکهو هوای خنک پاییز بدنش را لرزاند. کتش را از جالباسی دم در برداشت و روی دوشش انداخت. دمپایی پوشید. لخ لخ کنان ایوان را طی کرد و به حیاط رفت .